۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

دو نکته در کتاب خواندن و رنج کشیدن

- شرکت در اقدامی جالب انگیز ناک در یکی از جلسات عمومی کتابهای انتخاب شده ای را بگم به ما کادو داد، یادگاری داد، تقدیم کرد... خلاصه یک همچین کاری انجام داد و بسی از کتابی که به همسر محترم رسید فیض بردیم. کتابی است با عنوان ازدواج بدون شکست. به نظرم زاویه دید نویسنده و مدل تحلیلی اش متفاوت از روانشناسانی است که در این حوزه نوشته اند. و مهمتر از همه به نظرم تجربه موفق خودشان است که به نثر کشیده اند. در واقع نویسندگان، دکتر گلسر و همسرش هستند و کارکترهای کتاب همه از موارد واقعی انتخاب شده اند. دکتر گلسر به دید متفاوتی از رابطه پرداخته است که فکر میکنم سایر روانشناسان هرکدام به اصل این حس و احساسات نپرداخته اند و با شاید چسباندن این حس به مفاهیم دیگر اصل ماجرا را ندیده اند.... بگذریم خواستم بگم کتاب میخونم...
-در انگیزه های یک فیلسوف معاصر خواندم «... من نه دل نگران سنّتم، نه دل نگران تجدّد، نه دل نگران تمدّن، نه دل نگران فرهنگ و نه دل نگران هيچ امر انتزاعي از اين قبيل. من دل نگران انسان هاي گوشت و خون داري‌هستم که مي آيند، رنج مي برند و مي روند. سعي کنيم که اولاَ : انسان ها هرچه بيشتر با حقيقت مواجهه يابند، به حقايق هرچه بيشتري دست يابند؛ ثانياَ هرچه کمتر درد بکشند و رنج ببرند و ثالثاَ هرچه بيشتر به نيکي و نيکوکاري بگرايند و براي تحقّق اين سه هدف از هرچه سودمند مي تواند بود بهره مند گردند، از دين گرفته تا علم، فلسفه، هنر، ادبيات و همه دستاوردهاي بشري ديگر. » مصطفي ملكيان.
به دنبال خواندن این نکته احساس سبکی بار بیشتری میکنم . یادآوری بسیار خوبی بود. حالا منظور نویسنده چی بوده ولی باعث شده من بیشتر به قضیه رنج کشیدن تقصیر کیه فک کنم. در شرایطی که احساس رنج کشیدن میکنم چشمانم را بازتر که میکنم میبینم خودم اگر نخواهم به خودم رنج بدهم معمولا کسی نیست که رنج کشیدن مرا بخواهد. با اینکه خدا هیچکدام ما را برای رنج کشیدن خلق نکرده ولی بخش زیادی از زندگی خود را آزرده ی رنجهایی هستیم که خودمان به خودمان کرده ایم یا داریم احتمالا پلن رنج آوری را تهیه میکنیم. یا گاهی هم نمیتوانیم از زیر بار تصورات رنج آور خود فرار کنیم. ایمان به اینکه خدای من عادل است در کنار اینکه هدفش از آفرینش من رنج کشیدن من نبوده، گاهی وادارم میکند که به اوضاع مسلط شوم و مطمئن شوم وضعیتی که در آن قرار دارم حالت فوق العاده ای نیست که هندل کردنش کلی انرژی میخواهد چیزی است در حد توان منِ انسان. قرار نیست شق القمر کنم. گاهی کافیست ورق بزنم و فردا را ببینم. گاهی کافیست آب خنک بخورم و خودم شوم. گاهی کافیست دوقدم آنطرفتر و آدمیان دیگر را هم ببینم.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

- به نظرم کارهای لذت بخشی که آدم انجام میدهد به نوعی به رها کردن و رها شدن و به هر حال رهایی ارتباط دارد.
_ با این عجله ای که من دارم همیشه و در هر کاری، اگر با عجله چرت زدن و استراحت کردن معنی داشت من حتما پایه اش بودم.
- فرصت نشد درمورد پیک نیک مهد کودک رضا بنویسم که جمعه 3 هفته پیش رفتیم تو پارک پرواز. خیلی جالب بود. برای من و مهدی جالبتر از رضا. چون رضا همیشه در حال بازی است ولی من و مهدی فرصتی برای جدی و خوشحال و برای دل خودمان بازی کردن پیدا کردیم. مامانا یه طرف باباها یه طرف، خاله جون خاله بازی کردیم. باباها دستها را بردند بالا و تونلی درست کردند مامانا و بچه ها از توی آن رد میشدند. رضا کمتر قاطی شد و دوست داشت با بچه ها تو چمن سر بخورند و تاب و سرسره بازی کند. عمو زنجیر باف، موش بدو گربه بدو و بازیهای دسته جمعی دیگر که همه با هم بازی میکردیم. و در آخر یک عکس یادگاری حسابی که بابای آمین گرفت.
- در هفته پیش یعنی از 24 تا 29 آبان در مهد رضا نمایشگاه کتاب بود. در همان سالنی که جلسات برگزار میشود بچه ها بازی میکنند و ناهار میخورند. خوبی نمایشگاه این بود که بچه ها فرصت داشتن با مامانا بنشینند و همانجا کتاب بخوانند و اینکه پری جون هم کمک برای انتخاب و حتی روش استفاده خاص بعضی هاشان هم توضیح میداد. خوبی این مدل کارها در مهد این است که مهد فضا و معنی دیگری غیر از نگهداری و مدرسه برای بچه ها پیدا میکند تا در کنار مامانا حس یک خرید و مطالعه در مهد را هم تجربه کنند.
- گاهی روزهایی که با رضا از مهد می آییم خانه دوتایی مان اخلاق سگی داریم و این رابطه ناجور سپری کردن آن بعدازظهر و شب را خیلی سخت میکند. دوتاییمان انرژی نداریم البته رضا که کم پیش می آید انرژی نداشته باشد ولی گاهی انرژی از نوع خراب کن خیلی دارد. به ناچار مهدی هم که می آید با خانه ی گیس کشی مواجه میشود. ولی بعضی روزها هم هست که من و رضا دوتاییمان سرحالیم، تندتند همدیگر را میبوسیم دوستت دارم میگوییم. برای بازی کردن فکرمان را به کار می اندازیم و وقت میگذاریم.حالا غرض اینکه کاش میتوانستم pattern این روزهای خوب و خوش اخلاقی را کشف کنم تا بتوانم تقویت و تکثیرش کنم.
- امروز با مادر یکی از همکلاسی های رضا آشنا شدم سر همین کفشهای طبیِ کوفتی. جالب بود برایم با اینکه خانه دار است ولی دخترش تا ساعت 4 در مهد میماند. نمی دانم که من اگر روزی خانه دار باشم این محبت را به فرزندم میکنم که او را مانند بچه مادر شاغلها، زیاد زیاد در مهد نگذارم؟!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

زندگی میکنیم

داشت زندگی میکرد. مادر خانواده 5 نفره بود، اصلا داشتند اقامت یک کشور خارجی را میگرفتند، حتا بلیطشان را هم گرفته بودند که یکسر بروند ولی... نشد. داشت زندگی میکرد برای دخترانش نقشه میکشید داشت بار و بندیل را میبست. ولی ... نشد.
---
داشت زندگی میکرد. پدر یک خانواده 4 نفره بود. تازه بازنشست شده بود ولی سرش با ورزش و کمی کار مشغول بود. دخترش را به دانشگاه فرستاده بود و پسرش را داشت میفرستاد. داشت زندگی میکرد که یک دفعه...
---
داشت زندگی میکرد، پدر یک خانواه سه نفره. تئاتر و هنر زندگیش را رنگین کرده بود، سرش حسابی با نشر و نمایشگاه گرم بود و وقت خالی نداشت؛ ولی...
---
خیلی چیزها به خواستن یا نخواستن ما نیست. مریضیست میاید و گریبانت را چنان میگیرد که مجبور میشوی تار و پود زندگیت را بر اساس آن بچینی. بروی یکهفته در بیمارستان بخوابی و شیمی درمانی شوی.
زندگی تک تک لحظاتیست که نفس میکشیم، خوشبختی توان استفاده و لذت بردن از همین تک لحظه هاست. خدایا عافیت و سلامت در زندگی را نصیب آنها و ما بکن.

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

یک روز خوب با حس خوب

امروز خیلی روز خوبی بود یعنی خیلی حس خوبی داشتم. خودم هم صبح که رضا را داشتم بیدار می کردم از خودم تعجب کردم که چقدر دارم با لذت رضا را نوازش و از خواب بیدار میکنم. احساس کردم اگر عجله نکنم چه لذتی میتوانم از زندگی و اتفاقات ساده و معمولی آن ببرم.
مهد رضا هر هفته جلسه برای والدین میگذارند یک هفته برای مادران و هفته ی بعد پدران. جلسه پیش را نتوانستم شرکت کنم وامروز هم تا نزدیکهای ساعت چهار که داشتم از شرکت در میامدم یاد جلسه نبودم با خودم گفتم این هفته را حتما باید بروم. وقتی رسیدم مهد دیدم که گلناز جون تا آخر جلسه ی مادرها هست تا بچه های مادرهای شرکت کننده در جلسه را نگه دارد و کلی خوشحال شدم.
جلسه خیلی خوبی بود هرچند باز مثل خیلی از جلساتی که شرکت میکنم حرفهایی برای گفتن داشتم که نزدم. خانم شیبانی واقعا حرفهایی برای گفتن دارد و حسابی پر است از تجربه. حتی حرکت تک تک اجزای صورتش در پاسخ به حرفهای آدم حساب شده و تجربه شده است. اینکه چقدر با اشتیاق و فهمیده رفتارهای ناهنجار بچه ها را تشخیص میدهند و برای اصلاح آن از روشهای استقامتی و حل مسئله ای استفاده میکنند خیلی برایم جذاب بود.
احساس میکنم کادر مهد دلشان برای جامعه میسوزد تا اینکه هر هدف دیگری از اداره مهد داشته باشند و این حس خیالم را آسوده میکند. موضوع جلسه کنترل خشم بود.اینکه باید خشم را مدیریت کرد و از این مدیریت لذت برد. اینکه آرامش در خالی شدن بعد از بروز عصبانیت نیست بلکه در لذت از مدیریت هیجان خودم است. در شادمان شدن از رشد توانایی من در کنترل رفتار خودم و اطرافیانم است. چند مورد از حرفهای مطرح شده را خلاصه مینویسم:
- وقتی بچه گرسنه، تشنه، خسته یا خواب آلود است وقت تربیت کردنش نیست.
- سعی کنیم رفتار و گفتار نداشته باشیم که دارد ترس از قضاوت دیگران را به بچه القا میکند. مثل بقیه چی میگن اگه تو ...
- مسئله را طرح کنیم خودش حل کند. "خودت چی فکر میکنی؟"
- مواظب بشیم نگرانی خودمان از دست و پا چلفتی شدن بچه ها را به آنها بروز ندهیم "نکنه نتونی؟"
- بچه ای در برابر دعوا و جیغ مادر چنین پاسخی بهش داده بود: "مامانی نیوشا جون هم داد میزنه تو مهد ولی چشماش مهربونه! "(نه مثل تو مامانی)
- در آینه چهره ی خشمگین و عصبانی خود راببینیم که بچه ها و اطرافیانمان با چه قیافیه ای ما روبرو هستند.
-بعضی اوقات لازم است یک کاری غیر عادی با بچه انجام بدهیم تا حواسش جمع شده و حرف را بشنود.
- در موقعیتی که مثلا بابا بچه را زده و بچه به مامان پناه می آورد هرچند که زدن کاملا کار اشتباهی است برای حمایت از رفتار پدر به بچه میگوییم: "ببین چی کار کرده بودی که بابای مهربونت این کارو باهات کرده. ببین چی باعث شده که تو این کار رو کردی؟" و به فکر بیاندازیمیش.
- در پاسخ در کم حضوری پدران در کنار خانواده و بچه ها : "سهمیه ی یک ماه را آیا میشود یک روزه خورد؟!!"
- در مهد به بچه ها که همدیگر را میزنند میگویند "حیوانات فقط کتک میزنند"، که یکی از بچه ها در جواب کتک خوردن از مادرش این جمله را اصل قرار داده بود که مامانش دارد اشتباه میکند.

و خبرهای خوب دیگری هم بود که مهدی برایمان آورده بود.

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

الگوی شخصیتی

یکی از مشکلاتی که ذهن آدمی را مشوش میکند و او را مکرر وادار به باز ارزیابی شرایط خود میکند، نداشتن الگوی شخصیتی است. الگوی شخصیتی یعنی کسی که آدم فکر کند (حداقل در یک بعد مهمی از زندگی) میخواهد تا حدود 80-90 درصد همانند آن شخص زندگی کند. مثلا اگر شما یک شخصیت علمی و دانشگاهی و با علایق نشر کتاب در حوزه علم کامپیوتر باشید، آنوقت احتمالا ذهن شما از بین نویسندگان و مولفان آن حوزه، گزینه ای بعنوان الگو خواهد جست.
حال تصور کنید که شما با یکی از نویسندگان معروف کتب علوم کامپیوتری (در سطح بین المللی) هم دانشگاهی/همکار/همسایه هستید و هفته ای یکی دوبار در جمعی که ایشان هستند در استخر و یا در ورزش مصافحه میکنید و لذت میبرید! در این دیدارها ایشان از کتابهای در دست تالیف خود سخن میگوید و شما از علاقه تان به نوشتن. شما از این دیدارها استفاده میکنید که بدانید باید چه بکنید که در نوشتن و تالیف مثل ایشان شوید، ایشان هم از کارها و مشکلات خودش میگوید. این مصاحبت نه تنها بر روی علایق نویسندگی شما، حتا فراتر، نظر ایشان در مورد سیاست، اقتصاد و .. هم بر نظرات شما اثر میگذارد. اگر این چنین تجربیاتی در زندگی داشته باشید، بسادگی قبول خواهید کرد که صرف وقت شما با آن الگو برای شما بیشتر از مطالعات و تلاشهای انفرادیتان ارزش دارد. مادام که آن شخص شما را تایید میکند، ذهن آرامی دارید و خود را در مسیر هدف احساس میکنید.

آدمها برای زندگی راحت و ارامش ذهنی خود نیاز دارند که مطمئن شوند که در مسیر درستی (با تعریف خودشان) قدم برمیدارند. برای اینکار از دو راه استفاده میکنند، یا خود را با اطرافیان مقایسه میکنند تا بتوانند در قیاس با دیگران، رشد خود را اندازه بگیرند؛ یا بسمت الگوهای شخصیتی میروند و مسیر فعلی خود را با مسیر گذشته و ارزشهای آن الگو تطابق میدهند.
صرف مقایسه با دیگران، در کنار نداشتن الگو، منتج به مسابقه ای بی انتها با مقصد و هدف نامشخص میشود. مسابقه دهندگان میدوند که بدوند، پول درمیاورند که پولدار شوند، درس میخوانند که مقطع بالاتر روند، بلاد خارجه میروند که بلاد خارجه رفته باشند، و قس علی هذا که نهایتا عقب نمانند و در حال ذهنشان آرام شود. البته که بالاخره میفهمند کارشان بیخود بوده و وقتشان و انرژی شان تلف شده؛ ولی خیلی دیر.

من فکر میکنم این اتفاقیست که در ایران و بر سر اکثر قشر جوان میفتد. همه میدوند، همه میجویند، همه میروند، همه عجله دارند، همه احساس عقب ماندن میکنند، همه طلبکار میشوند ... و هیچ کس هم ذهنش آرام نیست؛ چون الگوی شخصیتی خود را نمی یابند.

البته این شرایط ایران و نداشتن الگو (حداقل در حوزه فنی و مهندسی) خود معلول عللی دیگر است و علل را باید نه در چند سال گذشته بلکه باید در چندین ده سال گذشته جست.

۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

منطق زندگی فازی نیست!

بخش زیادی از تفاوت آدمها به خاطر تفاوت آنها در تشخیص مرزها و آستانه هاست. حرفهای کلا درست و توصیه ها را همه میزنیم، میشنویم و میخوانیم. مسئله مهم وقتی است که میخواهی تشخیص دهی الان مرز کجاست و باید از کدام قضیه و قانون استفاده کنی. واقعا نمیشود تصور کرد که منطق زندگی "منطق فازی"ست چون قانون سر مرز عوض میشود.
البته این نظر من است که فکر میکنم منطق زندگی فازی نیست و صفر و یکی است ;)

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

درس بومی

وقتی کتاب "نشت نشا" امیرخانی را برای بار دوم خواندم، قصد کردم این ترم درس مهندسی نرم‌افزار را کمی متفاوت ارائه کنم و به‌اصلاح بومی کنم درس را. اولین جلسه کلاس را که رفتم، سوالی از بچه‌ها کردم و خواستم که پاسخ ان را از شرکت‌های نرم‌افزاری دوست و اشنایشان بپرسند و در جلسه بعد کلاس بازگو کنند. جلسه‌ی دیروز جلسه دوم کلاس را که رفتم، دو نفر از دانش‌جویان سوال را پرسیده و پاسخ‌های خیلی خوبی آورده بودند. برایم خیلی جذاب و آموزنده بود وقتی می‌دیدم که پاسخ شرکت‌های داخلی به سوال من، با مطالب نویسنده‌ی کتاب درس، یعنی آقای پرسمن، متفاوت است و مهم‌تر این‌که من پاسخ شرکت‌های داخلی را خیلی کامل‌تر و متناسب با شرایط واقعی می‌دیدم و حتا موارد تازه‌ای داشت!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

آنچه میتوانیم کسب کنیم و آنچه میتوانیم انجام دهیم.

واقعا این درست است که ما این روزها بیشتر به فکر کسب کردن (مثلا مدرک) هستیم تا به فکر انجام دادن کار. حداقل تا زمانی که در حال و هوای دانشگاه هستیم ما فکر میکنیم که مدرک فوق لیسانس و یا دکترا بگیریم، فکر میکنیم که بتوانیم در تافل نمره بالا کسب کنیم، فکر میکنیم چگونه پذیرش مقاله کسب کنیم، و البته فکر نمیکنیم که چگونه یک مهندس حرفه ای، یک معمار زبردست، یک طراح سیستمهای بزرگ وب، یک مدیرپروژه قوی شویم. فکر نمیکنیم چگونه مشکلی از کشور و شهر خود حل کنیم. تا وقتی در دانشگاه هستیم به فکر کسب مدرک و نمره ایم و بعد که تحصیل تمام شد شاکی هستیم که چرا دانشگاه کاربردی نبود و چیزی فرانگرفته ایم. البته که دروس به ارث رسیده از دانشگاه های خارج و عدم تناسب و یا بومی نشدن آنها در کنار اساتید دانشمند و معزز، قصه شیرینی است و اصل ماجرا.

در مورد این اپیدمی باید نوشت.

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

باکلاس وقت تلف میکنیم!



پرده اول:
چند صباحی که به همراه تعدادی از همکاران هم سن و سال و همکار هیات علمی در آموزش سربازی بودم، یکی از بحثهای داغ و تکراری و پر مشتری، موضوع میزان اتلاف هزینه از بابت کلاسهای اغلب کاملا غیرمفید بود. مثلا کلاسی که در آن استاد (یک فرد نظامی مثلا  سرهنگ) میامد و از روی کتاب آیین نامه سربازی میخواند که ما اگر سوالی در مورد مطالب داریم از وی بپرسیم. البته اگر هم سوال میشد، پاسخ روشن بود: صبر کنید به خواندن ادامه دهیم حتما در صفحات بعد پاسخ وجود دارد. البته از انصاف هم نگذریم، بعضی کلاسهای خوبی هم داشت، مثل کلاس مهدویت یا کلاس حفاظت اطلاعات. ولی به کل به نظر میرسید ((طرح درس)) خوبی برای دوره چیده نشده بود.
همانجا بارها و بارها مینشستیم و با پرستیژهای روشنفکرانه و استادانه حساب میکردیم که مثلا در دسته ما که حدود 45 نفر هستیم و یا در گردان ما که 630 نفر هستیم، از بابت 60 دقیقه وقت تلف کردن، و با امکاناتی که از برای همین وقت تلف نمودن مهیا شده، چه میزان هزینه در حال اتلاف است. واقعا حرص میخوردیم و به بی عقلی دست اندرکارانی که هیات علمی را به آموزش سربازی میکشاندن کلی بد و بیراه میگفتیم.
پرده دوم:
اخیرا یک پایان نامه فوق لیسانس برای داوری به دست من رسیده است. موضوع پایان نامه، مرتبط با حوزه و تخصص من است و من مشغول خواندن آن. وضعیت آن بطور خلاصه بدین شکل است که چکیده پایانه نامه، تقریبا ارتباطی به موضوع پایان نامه ندارد، بعد حدود 90 صفحه آن کاملا ترجمه بوده و اکثرا مفهوم نیست. دانشجو که تلاش کرده صرفا صفحات را پر کند، و استاد محترم نیز هیچ نخوانده است، ولی با پرستیژ استادانه بر روی صفحه اول مرقوم نموده که (برای دفاع مورد تایید است. نام، امضا) به بخش پیشنهاد و روش دانشجو که رسیدم، بیشتر از قبل تعجب کردم! دانشجو بصورت کلی و نامشخص مطالبی (از نظر خودش ایده) ذکر کرده و هرازچند گاهی یک دفعه فرمولی نوشته که مثلا "زمان کلی اجرای الگوریتم" به صورت زیر است بدون توضیح و توجیه! بعد شروع کرده و نمودارهایی هم رسم کرده، باز بدون هیچ توضیح و توجیهی برای آنها. پایان نامه بدون مقایسه با کارهای مرتبط تمام شده و دانشجو گفته که نتیجه میگیریم "الگوریتم ما بسیار مقیاس پذیر بوده و بسیار مناسب است"! لطفا یکی بیاید حساب کند که هر سال چند دانشجو وارد دانشگاه میشوند و چند ساعت وقت تلف میکنند!
در نهایت ما نفهمیدیم که ((دانشجو)) چه قدر مقصر و ((استاد)) چقدر در این کار مقصرند.
پرده سوم:
اخیرا وظیفه ای به من محول شده که در تدوین ((طرح دوره)) کارشناسی ارشد برای "وب" کمک کنم؛ شاید اسم دوره مثلا شد مهندسی وب. هر چند ابتدای کار اعتقاد کمی به دوره مجزایی برای ارشد وب بودم، ولی با ورود به مساله، لزوم آن را بیشتر حس کردم و کاملا مشتاقانه پیگیری میکنم.
سرا پرده در پرده سرا:
بعضی وقت تلف کردنها بسیار با کلاس است، مثل همین 9 ماه تلاش کردن برای نوشتن پایان نامه ارشد و بعد گرفتن مدرک ارشد. وقتی دفاع کردی کلی پز میدهی که چقدر میفهمی، خدای نکرده استاد هم بشی که علامه دهر میشوی خود به خود و میتوانی همه را پیکسل به پیکسل نقد کنی. سرتا به پا! با همان رشته‌ی مهندسی و با همان کیفیت مدرکت، میتوانی صدر تا ذیل اقتصاد، صدر تا ذیل فرهنگ، صدر تا ذیل اجتماع را نقد کنی!! (دقت کرده‌ای که یکی از دردهای جامعه ما همین ما مهندس‌ها هستیم با این کارهایمان؟؟) بقیه رشته ها را من نمیدانم، ولی در رشته ما، چه تعداد پایان نامه وجود دارد که از آن خیری، به غیراز کسب مدرک، حداقل به خود دانشجو رسیده باشد؟ خیر رساندن به جامعه پیش کش!! حداقل نفعی که باید نوشتن یک پایان نامه داشته باشد این است که دانشجو نوشتن مطلب علمی و پایان نامه نوشتن را بلد شود.
آیا تدوین یک ((طرح دوره‌)) خوب مهندسی وب، میتواند مستقل از ((دانشجو)) و ((استاد)) از وقت تلف کردن های باکلاس  جلوگیری کند؟!

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

امیل

مقداری از کتاب «امیل» روسو را خوانده ام. سالها بود دلم میخواست بخوانمش. به نظرم این نویسنده های فرانسوی هرکدام برای خودشان مکتبی دارند. البته روسو فیلسوفی است که با نوشتن کتاب امیل در قرن هجدهم بحث تربیت و پرورش را به کلی دگرگون میکند و با انتقاد از روش سنتی حاکم در آن موقع حرفهای جدیدی را در راستای جدی گرفتن شخصیت کودک و طبیعت به میان می آورد. هرچند این حرفها برای دوران ما حرف های تازه ای نیستند، ولی روسو این حرفها در دورانی دارد میزند که آموزش دقیقا خطی است. نکته این است که گفته شده کتاب امیل نسل اول انقلاب فرانسه را پرورش داده است.
به نظرم مدل نوشتنش طوری است که پیچیدگی و ادبی بودن و خلاصه باکلاسی کلام برایش مهم نیست انگار میخواهد هرطوری شده مقصودش را دقیقا بفهماند. یک جایی میگوید: «خوانندگان عزیز ببخشید اگر گاهی اوقات آنچه بر سر خودم آمده است برای شما مثال میزنم. اگر بخواهم این کتاب مفید باشد باید از نوشتن آن لذت ببرم: یادآوری گذشته سبب لذت من خواهد شد.»
کلا با اقتدار مطالب را نوشته که امروزه در کتابهای تربیتی دیده نمیشود یعنی روی نظریه اش در بعضی جاها حتی شرط بندی میکند که حتما همین است که من میگویم. ولی شک ندارم کودک امروز بسیار بسیار با امیلی که او در خیالش دارد تربیت میکند متفاوت است.
به نظرم در این دوران کسی نمیتواند چنین کتابی بنویسد که بتواند محور تربیت نسل جدید بشود چون آنقدر رفتار کودکان امروز پیچیده و غیرقابل پیش بینی است که فقط میتوانی approach تربیتی داشته باشی تا اینکه به قوانین استناد کنی و رفتار کنی.
روسو میگوید:
- امیل 12 ساله هنوز خواندن بلد نیست ... پیش از این سن خواندن بای او موجب خستگی و افسردگی است.
- باید اول احترام به حق مالکیت را به بچه آموخت بعد احترام به آزادی اشخاص را.
بدترین نوع تربیت این است که بچه بین آنچه خودش میخواهد و آنچه شما اراده میکنید مردد باشد...

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

27 شهریور 89

خیلی جالب است این آدمیزاد (کنایه از خودم)، تا همین دیروز داشتم از خلق دوروبر شکایت میکردم که چرا ما مجبوریم به همه سرویس بدهیم ولی هیچکس در خدمت ما نیست و احساسات ناخوشایندی از این قبیل در مایه های ناشکری که چرا چنین و چنان. غافل از اینکه با رسیدن خبری از همین دوروبریهای مورد شکایت به اوج شکرگزاری میرسم. حاضرم هر سرویسی بدهم ولی جای آنها نباشم و تا جایی که میتوانم شکر سلامتی خودم و خانواده ام را به جای آورم.
امروز به چنان حس شکر و سپاس از خدا رسیدم به خاطر وضعیت خوشایند و فول فیچری که در اختیار دارم و دلم نیامد اینجا ننویسم. دلم میخواهد هر حس مثبتی را share کنم به جای آنکه به خاطر نداشته های حسی و رفاهی گلایه کنم.
اندر باب خوشبختی دکتر جان قرار است خطابه اش را اینجا ایراد کند. من که خیلی منتظر خواندنش هستم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

اخلاق آن هم از نوع کارمندی و مهندسی

خیلی وقتها به این موضوع ایمان می آورم که حرفه ای کار کردن میتواند هدف مهمتر و همسوتری باشد با اهداف معنوی و مادی ای که قراراست آرامش بخش زندگانی آدمها باشند. داشتن اخلاق حرفه ای اطرافیان آدم، میتواند کارهای مسخره و سخت را هیجان انگیزو جالب کند وگرنه کارهای ذاتا جالب ممکن است در کنار آدمهایی که احترام، ارزش و اصول همکاری را نمیدانند یا فراموش میکنند، خسته کننده شوند. به نظرم این اصول پیچیده نیستند ولی گاهی نمیخواهیم سخت بگیریم به همان دلیل که حوصله رانندگی طبق قانون را نداریم، با وجودیکه از امنیت قانونی رفتار کردن، مطمئنیم ولی در رانندگی خلاف میکنیم. به نظرم اخلاق حرفه ای خیلی مهمتر از داشتن آی کیوی ویژه ای است که میتواند کار را جلو ببرد. خیلی وقتها پشتکار و صبر و سایر ویژگیهای اخلاقی جای همان اپسیلون آی کیوی نداشته را پر میکند ولی هیچ هوش سرشاری نمی تواند جای یک سری اصول اخلاقی را بگیرد.

کاش میشد این را به آدم های با هوش باوراند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

دوشنبه 15 شهریور

ماه رمضان امسال خیلی سخت بود و هنوز هست مخصوصا همین روزهای آخر با گرمای ویژه هوا و سربازی و ....
این لباس «اسپایدر من» پوشیدن رضا و دوستانش دیگر کلافه ام کرده ، هر کاری میکنم ول کن پوشیدن این لباس ضایع و مسخره نیستند. از بس هم پوشیده پاره پوره شده، و هر روز به این شرط میپوشه که روز آخرشه و تا وقتی لباس نویی به جاش نخریدیم نپوشه. اتفاقا دیروز هم که رفتیم بخریم پیدا نکردیم و برگشتیم یعنی اون یارو که همیشه داشت تموم کرده بود. واقعا بدم میاد که مجبورم بازم این لباس مسخره رو بخرم.
امروز که با مدیر مهد رضا صحبت میکردم میگفت مربی رضا امروز مرخصی بوده و بچه های کلاس رضا رو بردن یه کلاس دیگه ولی رضا نرفته و گفته من همین کلاسو دوست دارم و مونده تو کلاس تنهایی. آخرش هم اون یکی کلاس رو منتقل کردن به کلاس رضا اونم فقط به خاطر رضا. مدیرش میگفت رضا یک یچه ی خیلی عاطفی هست. پرسیدم حالا اینی که گفتی خوبه یا بده؟ ;) گفت اگه حرفش رو بزنه و منطقی باشه بد نیست و .... وکلا از اینکه داشتم با مدیر مهد صحبت میکردم و اون داشت موشکافانه رفتار رضا رو تحلیل میکرد خیلی کیف کردم. هم اینکه بهم حس احترام داد و هم اینکه دارند واقعا حرفه ای کار میکنند، خیلی برایم خوشایند بود. احساس کردم یه جایی رو دارم میبینم که رفتارشون شباهت به اون چیرایی که تو کتابهای تربیتی میخونیم داره.

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

موعظتین فی زندگانی

ارفع: میدونی چطوری باید از فرودگاه در بیایم و بریم سمت جاده ساوه؟
من (با اعتماد به نفس): پشت سرم بیاین، من وارد اتوبان میشم، بعدش من میرم تو ستاری، ولی شما مستقیم برین تا خروجی حرم مطهر.
(اووه این همه از تهران میرن همدان ولی هنوز راه رو بلد نیستن و بادی به قپ قپ که به به از این همه راه بلدی خودم ....)
رفتم و رفتم وارد ستاری شدم و با یک بوق افتخار مشایعتشون کردم. هنوز باد غپ غپ خالی نشده بود که یک هو فهمیدم جاده مخصوص رو با اتوبان کرج اشتباه گرفتم و بیچاره ها رو به مسیر اشتباه فرستادم!! حالا هی بگرد و هی بگرد که موبایل جا مونده تو خونه رو پیدا کنی کنار اتوبان.
موعظه اول:
فرزندم! بدان و آگاه باش که گاهی تنها چند لحظه کافیست که بگذرد و تو بدان درک رسی که همان فعلی که مرتکب گشتی و در اندرون بدان افتخار همی کنی و سخت بدان مغروری، دقیقا گند بزرگی است.

البته، وقتی رسیدم خونه سریع زنگ زدم که ابراز ندامت کنم ولی آنها به خاطر آدرس اشتباهم خیلی ازم تشکر کردن!!! ظاهرا تابلویی چیزی بوده که گم نشده بودند و آدرس من درست از آب در اومده بود.

موعظه دوم:
فرزندم! بدان که البته خداوندگار گاهی با آدمی شوخی کند! اشتباهت را چنان همی پوشاند که مخاطبت هیچ خبردار نگردد و تنها اشتباهت را به رخ خودت کشانندی و نه هیچ کس دیگر! از دست و زبان که برآید کز عهده ی شکرش بدر آید!

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

پروفسور کارولوکس



شاید نزدیک دو هفته شد که از درگذشت پروفسور کارلوکس میگذرد. من هرگز شاگرد ایشان نبودم. فقط گه گاه از ایشان چیزهایی شنیده بودم. وقتی وبلاگی که دوستانم در این آدرس (؟) درست کرده بودند، را خواندم، خیلی خیلی حسرت خوردم و البته این حسرتم و حتا این نوشته ام را کلیشه میدانم که هرگاه کسی از ما دور میشود، و یا از دست میرود تازه شروع میکنیم به شناختنش! و بعد حسرت خوردن. یادم میآید، در دوران لیسانس هم، قصد دیدار با علامه محمد تقی جعفری را داشتیم، که میسر نشد و به رحمت خدا رفت.

بارها با خودم یاداوری میکنم آدمهای بزرگی دقیقا در میان ادمهای عادی دور و برمان، هستند، قدرش را بدانم- ولی کار سختیست.

وقتی با خودم مرور میکنم، فرهنگ برخوردی اساتید در شریف را.... احساس میکنم چقدر نیاز داشتم پروفسور کارولوکس را ببینم. وقتی یادم میاید که حتا در مقطع دکترایم، چقدر از دست یکی دو استاد در دانشکده  به خاطر بی احترامیشان اذیت شدم (بگذریم که در کل فرهنگ نامساعدی در ارتباط بین استاد و دانشجو حاکم بود حداقل آن زمانها)، یا وقتی که یادم میاید، استاد عزیز اقای دکتری  جوان در حوزه شبکه، از دانشگاه امیرکبیر، چقدر بدقولی کرد با من و چقدر بی ادبی ......

الان که خودم یک نیمچه استاد یا مدرس دانشگاه شده ام، همیشه حواسم هست که رابطه ام با دانشجو، برای دانشجو اذیت کننده نباشد، گاها به نظرم انقدر حواسم هست که دانشجوها از رفتارم غافلگیر میشوند. بهرحال استاد شدن را به معنی برتر بودن و برتری فروختن نمیدانم.

با گفتن این حرفها، خواستم در گسترش یک خوبی، نقشی داشته باشم. بدرود کارولوکس.




تبریکات تولد من

امسال تولد من تبریکات جالبی داشت که از همون اول صبح شروع شد. ساعت 8 صبح بود که همراه اول پیامکی فرستاد و تاریخ تولدم رو تبریک گفت! اولین تبریک تولدی بود که از همراه اول میگرفتم، بعد هم بانک اقتصاد نوین، بانک پاسارگاد و نهایتا هاکوپیان. برای تجربه ی اول، تبریک خوشایندی بود که گرفتم، ولی تصور سالهای بعد که هر کسی که تو مشتری اون هستی و میخواد بهت تبریک بگه... فکنم سال بعد حدود 50-60 تا پیامک تبریک از این نوع خواهم داشت. هر چند این بنگاه ها و فروشگاه ها، از این ابزار برای جلب رضایت مشتری استفاده میکنند، ولی من راضی تر هستم که وقت تولد مدیران آن بنگاه ها (و حتا معاونانشان) بهشان پیامک بزنم، ولی در عوض سرویس بهتری بگیرم. بخصوص این بانک پاسارگاد که ازش شاکی هستم.




۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

30 تیر: پندار

کتاب پندار را خواندم. خیلی وقت بود نمیتوانستم از این نوع کتابها بخوانم ولی خیلی به موقع و اتفاقی خواندمش و بسی لذت بردم. مطمئنا ده سال پیش اپسیلونی انگیزه خواندن چنین کتابی را نداشتم ولی حالا از موضع گیری ام در برابر نویسندگان و نوع کتابها چیزی باقی نمانده و دلم میخواهد حرف تامل برانگیز و دلنشینی در جایی بیابم و بتوانم با آن ذهنم را تمرین دهم که توان رها شدن از افکار منفی را بیابد.

جهان را زیبا، دادگر، بی طرف و کامل تصور کن.
سپس از یک چیز مطمئن باش.
آن وجود آن را بسیار بهتر از آنچه که
تو تصور میکنی تصور کرده است.
...
حلقه ای که
خانواده ی حقیقی تو را به هم متصل میکند
همخونی نیست
بلکه احترام و خوشحالی است که
نسبت به زندگی یکدیگر دارید.
بندرت اعضای یک خانواده در
زیر یک سقف با هم بزرگ میشوند.
...
برای محدودیتهای خود
استدلال بیاور
و مسلما
آنها مال تو هستند.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

18 تیر

این روزها مهمانهای خیلی عزیزی داریم که از پذیرایی شان اصلا خسته نمیشوم وخیلی دوستشان دارم. دارم از اینکه بعد از مدتها حسابی به خانه داری میرسم کیف میکنم... در این افکار بودم که در میان صدای خنده رضا برگشتم ببینم با مهمانها چه کار میکند که متوجه شدم دارد با شیطنتهایش اذیتشان میکند و آنها هم سعی میکنند با رضا کنار بیایند. در این لحظه بود که متوجه شدم خوشحالی و طراوتم از کارهای خانه در این روزهای تعطیل و در خانه به خاطر این هم هست که با رضا تنها نیستم و اجبار نداریم با هم باشیم و از هم خسته شویم و سر هم داد بکشیم و گیس و گیس کشی کنیم. فهمیدم این خوشحالی ام مال این هم هست که فرصت دارم بدون درگیری با رضا به کارهای خانه و خودم رسیدگی کنم. و دیگر فهمیدم که رفت و آمدها و تعاملاتم دارد تحت تاثیر علایق و کنش و واکنشهای رضا میچرخد، شاید اوایل فکر میکردم که این منم که باید به عنوان یک بزرگتر برای رضا خط و خطوط رفت و آمد و روابط اجتماعی را تعریف کنم.

راستی زندگی ام هنوز با مهد جدید رضا به حالت عادی بر نگشته و احتمالا بعد از تعطیلات، داستان، کمی از اول شروع میشود.

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

شباهت

چندروز پیش یکی از دوستانم صریحا به رضا گفت: رضا تو خیلی شبیه سارایی. از اون روز این حرف انگار رفته زیر  سلولهای خاکستری مغزش و چند ساعت یک بار سوالهایی در رابطه با همین قضیه از من میپرسه: منو نگاه کن من شبیه تو هستم؟ فلانی شبیه کیه؟ من شبیه بابایی نیستم؟ چرا من شبیه توام؟ آخه من نمیخوام شبیه تو باشم. کی شبیه باباییه؟ و ....

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

7 تیر 89: روز سوم در مهد جدید

امروز روز سوم بود که با رضا موندم تو مهد. کلاس ارف رو رفتیم و زبان. رفتارهای جالبی داشت جواب سوال معلم زبان رو میداد که یه هو فهمید لازمه در همون لحظه چسب کفشش رو جابجا کنه. یا وقتی یک خلاقیتی به خرج میده مثلا یک نقاشی میکشه تا به همه ی ادم بزرگای اون دورو بر نشون نده راحت نمیشه. امروز یکی از بچه ها از مسافرتش تعریف کرده و حرف هواپیما شد و یکی گفت من نمیتونم هواپیما بکشم و رضا حتما باید یادش میداد که چطوری باید بکشه. اول رو میز با انگشت نشونش داد که چطوری باید بکشه و بالاخره کاغذ و پاستل گرفت براش کشید و تا تمام زوایای هواپیما رو یاد اون بچه نداد راحت نشد. معلم موسیقی شروع کرد از اینکه اصلا به چی میگی موسیقی ، ما مای گاو که موسیقی نیست و سعی کرد بچه ها تغییر آوا را یک روند سیگنالی بتونن نشون بدن، خیلی ساده و بچه گانه. بعد از 10 دقیقه رضا گفت خاله خاله کلاستون خوبه ها. آخه من قبلش ازش چند بار پرسیده بودم که میخوای بری این کلاس رو و تقریبا جوابی نداشت که بهم بده و انگار یهو وسط کلاس احساس کرده بود که جواب این سوال رو پیدا کرده.

به نظرم اینجا مهد جالبیه. اکثر مامان ها انگار خونه دارند و دیر میارن زود میبرن بچه ها رو. وقتی میان هم عجله ندارن که سریع بچه رو بذارن یا ببرن. کلا ریلکس میشینن با مربی یا بقیه بحث و بررسی اوضاع. وخلاصه برای من خیلی عجیبه که همیشه سریع میخواستم رضا رو تحویل مهد بدم و یا وقت برگشتن زود باشن که رضا رو تحویلم بده چون من خسته ام ، کارام مونده و باید زود بریم. غیر از این مواردی که خودم میبینم اعتمادم رو توصیه موسسه مادران امروز و کودکان دنیا برای بردن به این مهد جلب کرده. اینکه به خلاقیت بیشتر اهمیت میدن تا آموزش برام خیلی مهمه. هرچند رضا همچین روحیه رقابتی پیدا کرده که سریع با طرح موضوع فعالیت، کلی جدی میگیره قضیه رو و میخواد زودتر و بهتر از همه کارش رو انجام بده.

دیروز همون یکی دو ساعتی که شرکت بودیم با وجود همه تدابیر، کلی شرکت رو به هم ریخت و من با کمال شرمندگی دیگه مجبور شدم امروز رو کامل مرخصی گرفتم. و مثل اینکه تا آخر هفته واقعا باید مهد کودکی باشم.


۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

این عکس رضاست روی صندلی رضاخان ;) در زادگاه رضاخان در آلاشت مازندران که بابای کیانا ازش گرفته.

2 تیر 89 مهد جدید

بالاخره بعد از مدتها استخاره مهدکودک رضا را عوض کردم و امروز دوتایی مهد جدید را تجربه نمودیم. ظاهرا بنده یک هفته باید در خدمت آقا در مهد و همراه ایشان باشم تا رفاقت با محل و ساکنان آن حاصل کند. امروز تا وقت ناهار مهد بودیم بعد با رضا رفتیم شرکت تا کلی دیرتر از همیشه. تو مهد خیلی جالب بود برام کنار رضا بودن. اولش حوصله ام سر رفته بود ولی بعدش که داشتم برای مهدی تعریف میکردم احساس کردم بازم دلم میخواد برم ببینم چی کار میکنه رضا تو فضاهای دیگه مثل مهد. به نظرم یه فرصت اومد که بیشتر با رضا باشم و بیشتر بشناسمش به نظر به رضا خوش گذشت. میگفت تو بیا تو این مهد جدید کار کن. واقعا رضا دوست داره یادگیری رو و چیزهای تازه رو تجربه کردن. وقتی قرار بود تمرینی انجام بدن رضا خیلی جدی میگرفت و خوب انجام میداد. رضا حتا دوست داشت قانونهای جدیدی رو بدونه که اونم رعایت کنه. من باید از این شناختها استفاده کنم تو خونه و تعامل با رضا.
هنوز نمیدونم این هفته که باید پیش رضا بمونم میخوام چی کار کنم.

راستی یادم رفت بنویسم که اون ساختمون بغلی مهدکودک که ماشین ما رو پنچر کردن گلدکوئستی بودن و 1-2 هفته است که کل ساختمون 4 طبقشون پلمب شده. (دو نقطه دی)

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

جلسه امروز

چه شیرین میشود جلسه تحویل امروز که نه همکار مهاجر هست و نه مدیر پروژه جان که رفته است سنندج کسب انرژی کند برای جلسه دفاع دوشنبه.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

حرف بزن دختر

من یک ویژگی که دارم اینه که انتظار دارم دور و بری هام من رو بفهمن بدون اینکه من حرفی زده باشم و این واقعا یک انتظار بیجاس این رو هم میدونم ولی به وقتش یادم میره که بابا کس دیگه در درون من وجود نداره غیر از خودم که بتونه بفهمه در ذهن من چی میگذره. حالا اگه این موضوع واسه من جا افتاد!!!!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

فصل جدید

رضا امروز بعد از سه روز مرخصی استعلاجی رفت مهد کودک . شانس آوردم که مامانم چند روز پیشمون بود و کمک کرد که من حواسم بیشتر به رضا باشه. ولی خیلی سخته آدم با آرامش بتونه رضای شیطون رو سرگرم نگه داره.

از امروز فصل مهاجرت برای پیک آسا شروع شد. امسال احتمالا تعداد مهاجران بیشتر از سالهای پیش است ولی در مقایسه با سال بعد فکر نمیکنم. سختی ماجرا آنجاست که باز باید بر راهی که انتخاب کرده ای که منطبق بر رفتن نیست، بازنگری کنی و باز دلایلت را برای ماندن مرور کنی و ته لیست دلایل جدیدی را هم اضافه کنی تا از تصمیمت راضی باشی و حداقل خودت قانع شده باشی حتا اگر نتوانی کسی را قانع کنی. امسال باز هم سخت تر از هر سال است با این همه سنگی که سر راه همه بوده است در این ایران حیران.

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

یک سال است...

امروز 22 خرداد است. یک سال پیش افشین با یک شمع فک کنم شماره 6 و یک کیک دایره آمد خانه ما آنهم بعد از کلی مدت که پیدایش نبود (این هم از برکات خرداد بود البته). میخواستیم جشن بگیریم که ما هم در این پیروزی شریکیم، ولی همان آخر شب فهمیدیم که داستانی جدید از مشارکت، تازه دارد آغاز میشود.

حالا از میگرن بگویم و از آن شیرین تر، طب هامیوپاتی. به پیشنهاد اکید یکی از آشنایان رفتم پیش دکتر هامیوپات. از هاموپاتی به جز شعور در آب کردن چیزی نمیدانستم که آن را هم باور نداشتم. ولی الان این را میدانم دو قولوپ آب با شعوری که در مطب دکتر میل فرمودم چنان بلایی به سرم آورده که همیشه سر مبارک در آستانه و یا در حال ترکیدن است. این بود معنای برون ریزی در مرحله اول درمان این طب عزیز. به هر حال من امیدوارم که این آخرین سردردهایی باشد که تحمل میکنم.

مدتی است به این فکر میکنم که برون گرا بودن یا درونگرا بودن آدم ها اکتسابی است و آیا این ویژگی آدمها ممکن است تغییر کند؟ و یا از چه سنی در شخصیت آدمها مشهود میشود؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

روزهای سفیدم کو؟

برون ریزی: فاز اول درمان هومیوپاتی
پیش به سوی زندگی بدون میگرن


بعضی وقتا مرگ دورو بر آدم غوفا میکند، برای دلداری مرگ عزیز عزیزانت میروی سفر که عزیزانت را ببینی، از سفر برمیگردی سر کار باید عزیز از دست داده ای را ببینی، ایمیل چک میکنی میبینی اوه مراسم اولین سال فوت بابای دوستت رو یادت رفته، تازه عزیز یک دوست دیگر هم رفته است. و خدایا کمک کن قدر روزهای سفیدمان را بیشتر بدانیم.

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

دوم خرداد

امروز دوم خرداد است.
یاد دوم خرداد 76 و دوم خرداد 77 و دانشگاه تهران بخیر با رویا رفته بودیم و چه قدر عجیب و جالب بود برایمان آن همه شادی و هیجان برای حضورش در جمعیت دانشجویان مشتاق تغییر و اصلاح.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

باغ زندگی

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است.
..
زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

یک باور خدا

خیلی خداست که آدم از بچگی این باور را داشته باشد که دنیا و آسمان‏ها و زمین برای انسان یعنی خود خودش خلق شده اند و این یعنی همان عزت نفسی که می تواند هدف خلقتی را برایش روشن کند. تا بتواند به راحتی جلوی اشتباهاتش را بگیرد. بتواند بزرگ و بزرگتر آرزو کند و به آنها برسد. به نظرم باورهای بچه گانه به اهداف خدا از آفرینش نزدیک ترند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

باران

بوی باران
بوی برگ خیس این شب
بوی یک احساس تازه
بوی رویش از سر نو

تازه تازه میشود نمناک شد
میشود خیس از این آرام باران شد
میشود یک هیاهو بود
در خلوت باران این شب
میشود بارید و بارید
تا که آرام از هیاهوها رها شد

میشود از پشت یک شیشه
خالی از طوفان و باران شد
;)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

من دارم اجتماعی می شوم

- از رفتن به کلاسهای مادران کلی کیف میکنم. حتا از تاکسی و اتوبوس و ون سواریش هم خوشم می آید. بعد از مدتی انگار وارد اجتماع شده ام. امروز فهمیدم یکی از بچه های کلاس از 71یهای دانشکده بوده. کلی باهم در مورد سوء تربیت در شریف و سیستم اشتباه تعریف رشد در آنجا صحبت کردیم. بحث این جلسه در مورد تشویق بود.
- وقتی میخواستم ساعت کلاس را ابتدای دوره برای ثبت نام بپرسم جلوی رضا به موسسه تلفن زدم و اسم کلاس و تنبیه و تشویق را گفتم. رضا گریه اش بلند شد که چرا تنبیه میخوای بکنی؟؟ این در حالی بود که رضا فقط اسم تنبیه را از من شنیده بود ولی اینقدر نگران شده بود.
- روز اول که کلاس تنبیه 2 دقیقه استاد وقت داد که اولین تنبیهی که در بچگی شدیم را به یاد بیاوریم و بازگو کنیم. در ثانیه اول جواب همه آماده بود. ولی امروز که فرصت داد اولی تشویقی که به ذهنمان می آید را بگوییم تنها یک نفر حرف برای گفتن داشت آنهم بعد از دقایقی تامل کردن. و استاد گفت این الگوی تکراری کلاسهایش است که تشویقها به اندازه ای در سیستمهای تربیتی ما جا داشته که به یاد نمی آوریم.
- برای زیر سه سال سیستم تنبیه معنا ندارد.
- حالا که کمی وارد اجتماع شده ام دلم میخواهد از این حجاب اجباری و اجبارهای حجابی بنویسم. اجبارهایی که در سایه ی سیستمهای تربیتی خانواده ها و جامعه، زیر پوست شهر را پر از اتفاق میکند. انگار همه چیز دارد به این کشور بیچاره ما تزریق میشود. تکنولوژی، تمدن، معنی احساس آزادی، تصور از رفاه اجتماعی، درک از مذهب و دین و اعتقاد به معنویات. احساس میکنم به این کودک گیج و هیجان زده هیچگاه فرصت داده نشده که با سیر طبیعی رشد کند. یا به آن تزریق شده که زودتر بزرگ شود یا آنقدر دور نگه داشته شده تا نتواند بشناسد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

لاک پشت و بچه اول

مشکل لاک پشت این است که نباید رضا تماسی با آن داشته باشد و کنترل کردن این قضیه خیلی سخت است. بعدش هم غذای خاصی است که میخورد که هنوز برای این بیچاره غذایش را نخریده ایم چون این نزدیکی ها جایی را نمی شناسم و هایپر استار هم نداشت. بعدش آکواریوم را تازه نابود کرده ام که چون نگهداری و تمیز کردن ماهی ها را در سبد من نبود و از این کار من بیزارم و خب بابایی هم وقتش اجازه نمیداد و به گند کشیده میشد. این لاک پشت هم فکر می کردم می توانیم یک جوری از شرش خلاص شویم که خریدم ولی رضا این بار رضایت نمیدهد. من کلا با حیوانات رابطه ای ندارم و هر چقدر هم به خودم فشار می آورم نمی توانم دوستشان داشته باشم.
حالا در مورد بچه اول . به نظرم محبت (فضای ارتباطی کودک و والدین) تقسیم نشده ای که بچه اول تجربه میکند و بقیه بچه ها امکان این تجربه را ندارند تاثیر فوق العاده ای در شخصیت بچه ها دارد. البته بیشتر تاثیرش زمانی مشخص میشود که تربیت والدین آگاهانه باشد والا خب اگر تربیت ناآگاهانه باشد شاید خیلی بچه اول ودوم فرقی نکند. ولی ماها که داریم در حد خودآزاری برای تربیت بچه ها وقت میگذاریم میخواهیم بچه های موفقی داشته باشیم و خب این فاصله بچه ها و کلا همین که ظلم به بچه ای نشود از زوایای تربیت است. من احساس میکنم خیلی از مادرانی که بیش از یک بچه دارند ابراز میکنند که به یکی از بجه ها ظلم کرده اند. به نظرم بچه هر چقدر سهم بیشتری از محبت، احترام و توجه والدین برخوردار شود عزت نفس بیشتری خواهد داشت. ولی بچه دوم نگرانی و ترسی از تقسیم شدن والدین برایش ایجاد میکند و بچه دوم هم که کلا با محبت تقسیم شده متولد میشود. به نظرم بچه اول باید به حدی از رشد رسیده باشد که نیاز به این تقسیم را بفهمد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

داستان یک آخر هفته

آخر هفته ی نسبتا خوب و یک خورده غیرمعمولی بود که در مجموع به این شخصیت ویران شده کمک کردند تا خودش را پیدا کند. سعی کردم که هر پیشنهادی را که جزو روزمرگی نباشد تحویل بگیرم و فکر کنم که خوب جواب داد.
- با کلی مراسم قرار شد که لاک پشت محترم و بیچاره ی آقا رضا به آکواریوم شرکت کوچانده شود و زمان مراسم هم پنج شنبه صبح تعیین شد. برنامه شروع شد و همه چیز خوب پیش رفت تا وقتی که خواستم با رضا از شرکت خارج بشوم. که گفت خب حالا باید لاک پشت رو از آکواریوم برداریم. کلی توضیح که اینجا با ماهیا بازی میکنه تنها نمیمونه و هزار و یک داستان . ولی رضا گفت من دلم براش تنگ میشه و رفت تو کوچه گریه. خلاصه کل مراسم رول بک شد و این لاک پشت بیچاره هنوز دارد در خانه ی ما زجر کش می شود با وجود دوستی مثل آقا رضا.
- خیلی یهویی تصمیم گرفتیم با بابا که برویم دیدن برادر کوچکش آن هم بعد از شاید 20 سال قطع کانکشن.
- این جمله ای بود که به نظرم در راستای حرکت به سوی عزت نفس کمک میکند: افراد شما را به خاطر خودتان دوست دارند نه آنچه که شما برایشان انجام می دهید.
- هر چی بیشتر دیتا در مورد تربیت و کودک به دست می آورم به این موضوع بیشتر ایمان می آوردم که احتمال و عوامل برای رشد و موفقیت در بچه های اول خانواده بیشتر است و این نتیجه ای ندارد جز اینکه به دنیا آوردن بچه دوم در زمانی که نتوان مانند یک بچه اول خانواده با او رفتار کرد، گناه یک کمی بزرگی است.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

نانوشتنی ها

خیلی وقت است که من در وبلاگ مطلب ننوشته ام و این باعث اینرسی در نوشتن و وسواس در چه نوشتن شده است.
همانمقدار که میدانم که از چه چیزها نباید بنویسم، همانمقدار هم نمیدانم از چه چیز بنویسم! میدانم که از نگرانیم در مورد فضای کسب و کار و تولید نباید گفت؛ میدانم که از نگرانیم در مورد حذف یارانه ها نباید گفت؛ در مورد انچه در سال 88 بر من و ما و ماها گذشت نباید گفت؛ هدر رفتن سرمایه، پول، کار دولتی، مخابرات خصوصی، تورم، بیکاری، نامردی، شکایت، ...

نباید گفت. آیا هر لحظه که بزرگ میشویم، این مجموعه نانوشتتنیها بزرگتر میشود؟

آسمان آبیست!

-مهدی

زندگی فقط وایرلس

بعد از دو هفته زندگی وایرد، بالاخره خودم توانستم وایرلس لپتاپم را درست کنم! هورا! بعد از کلی منت کشی از ملت که برایم درستش کنند ;) فکر کنم به عزت نفسم خدمتی کرده باشم:دی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

عزت نفس

بعضی روزها احساس میکنم همه پشت سرم منتظرند و بوق می زنند، انگار من راه را بند آورده ام. ولی من دلم نمی خواهد سرعت بروم دلم میخواهد تو خودم باشم. اصلا بعضی وقتها دلم میخواهد درجا بزنم حوصله ی هیچ رشدی را ندارم.

تازگی ها دراین قضیه عزت نفس بد جوری گیر کرده ام اینکه خودم چطوری هستم چی بودم کی بودم کی هستم. مثل اینکه این عزت نفس حاصل همان تربیت کودکی است و جزو پایه هایی که اگر پدر و مادر اشتباه کنند شاید راه برای خودسازی فرزند و اصلاح مشکلاتش سخت کنند. فعلا مثل خیلی وقتها در خودم دور میزنم و دنبال خودی میگردم که عزت نفس دارد یا ندارد.

استاد کلاس اینطور میگوید که ذهنمان را به شاد کردن و تنوع دادن در محیط عادت دهیم.

الان یه عود روشن دادم دست رضا میزنه به پارچه و هی سوراخ درست میکنه و کیف میکنه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

در خانه

رضا مريضه. ديشب بد جور تب و لرز و حالت تحوع و خلاصه شمع و گل و پروانه هم جمع بودن. تازه به خودمون هم براي اينکه ويروسش منتقل نشه دارو داده بود دکتر اونم خواب آور و اوه کلي مبارزه که بيدار باشيم و نذاريم تب رضا بالا بره.
هميشه اين شبهاي مريضي رضا، به يه جايي ميرسه که يکيمون ميگيم ديگه نميتونيم خودمون حالشو بهتر کنيم داره خطرناک ميشه و بايد کاري کنيم و پاشو ببريمش بيمارستان و طرف مقابل ميگه نه راهش همينه اوضا داره بهتر ميشه و معمولا خدا رو شکري تا حالا بيمارستان رفتنمون بي فايده و از سر بي تجربگي بوده.

سه جلسه است که توانسته ام برنامه ام را رديف کنم تا در گام تشويق و تنبيه موسسه مادران شرکت کنم. جلسه اول کلي ياد جواني هايم افتادم که گاهي سري به موسسه ميزدم و کلاس و جلسه اي و اينا . و خود موسسه اي ها هم، من را که بعد از 5سال ديده بودند احساس پيري بهشان دست داد که نه بابا همين ديروز بود که من
آنجا بودم نه 5 سال پيش.
ديروز استاد کلاس ميگفت که هدف از تربيت اين است که بچه به عزت نفس برسد به اين معنا که خودش را دوست داشته باشد و بتواند طعم رضايت و شادي را درک کند.
در اثر اين کلاسها به ياد دوران کودکي خودم افتاده ام. من کلا عادت ندارم خاطرات را يادآوري کنم و هيستوري خاطراتم در حد يکي دو سال بيشتر کار نميکند. ولي الان دلم ميخواهد از خودم و بچگيهايم بيشتر بدانم و احساساتم را بيشتر به خاطر آورم تا بتوانم خودن را جاي رضا بگذارم. اين روزها هم رضا پيگير است که از بچگي هاي ماماني اش بداند. ماماني بچگياتو از اون تعريف نکردنياش بگو. يعني آنهاي را که برايش تعريف نکرده ام بگويم کهمبادا مطلب تکراري بشوند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

مهمترین روز تعطیلات

سلام بعد از یک تعطیلات طولانی، البته برای من نه اونایی که هفته دوم رفتن سر کار (چشمک)
فکر نمیکردم خوش گذشتن سیزده اینقدرها هم مهم باشد ولی بعد از لذتی که امروز از سیزده به در و درکنار دیگران بودن بردم به نظرم آخرین روز تعطیلات عید میتواند مهمترین روز تعطیلات باشد. اینکه یک نقطه درست و حسابی آدم بتواند ته خط خوشی ها بگذارد، باعث میشود ترس آدم از خط بعدی را که با صبح زود بیدار شدن و رضا را به زور بیدار کردن و به مهد فرستادن شروع میشود، کمتر کند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

سال تازه میرسد....

سلام
یک ساعت مانده به تحویل سال نو. امسال نوبت ارومیه است و اینجاییم.
هوا امسال خیلی غافل گیرمان کرد. هرچند تجربه ی ما این بوده که هر جا برویم یخبندان را با خودمان به همراه داریم ولی نمیدانم چرا به این باور نمیرسیم که علی رغم آستین کوتاهی هوا در زمان حرکت، حتما باید پالتو را هم همراه داشته باشیم. (از بس قدوم مبارک و پربرکتی داریم که هوا را به سمت بارش هدایت میکنیم)
یک تصمیم جدید وبلاگی گرفتم، می خواهم در سال جدید مشکوک به نا امیدی و سیگنال منفی مطلب ننویسم که بعدش "صفورا جونم" نگران شود. گاهی یا به عبارتی بیشتر وقتها هوای نوشتن در دل گرفتگی آدم سر می رسد و این میشود که گاهی مطالب راهشان شاید کمی کج میشود.
سال نوی همه مبارک!

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

آخرین روز کاری سالم

تو این ساعتهای آخر امروز کار کردن سخته کار زیاده ولی انگار دستم نمیره باید برم دنبال رضا . چهارشنبه سوری هم هست و هنوز من از هیچ نوع خانه تکانی جات بویی نبرده ام حتا هیچ کاری ....

۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

این نیز بگذرد

بادمجان، قصه ی لالایی، روغن، کدو، لپتاپ، رب گوجه، ویرایش هزارمین گزارش، فیس بوک، سیب زمینی، بشقاب، نان و انتظار.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

چه میکنند...

تصمیم گرفته ام هیچگاه ادعای دین و مذهب و اسلام و این چیزها را نکنم. چون غلطهایی که مذهبی ها علی رغم ادعاشان می‏کنند به نظرم گناه بار تر از گناهان بی مذهبهاست. انگار معدود مسلمانان سالم، عرف را میسازند، غافل از اینکه مسلمانان نامسلمان بسیاری خوشند و مشغول در پس پرده ی یک عرف اسلامی.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

به به

روز خوش شانسیم بود امروز، دقیقا وسط کارای گره خوردم و حسهای بدی که داشتم مامان ماهان زنگ زد که از مهد رضا رو برداشتی تو راه نخوابه بیارش خونه ی ما. منم خوشحال، فک کردم که بالاخره یه امتیاز امروز گرفتم، میتونم بزارمش اونجا و به کارم برسم ولی ولی .... رسیدیم در خونشون رضا نرفت که نرفت و دست از پا درازتر ماهان رو برداشتم آوردم خونمون که با همکاری دو تا شیطونک کارام رو انجام ندم.

دلم یک آلزایمر موقتی میخواهد (خدایا جدی نگیر همانطور که خودت میدانی این حرف بر اساس یک صنعتی در ادبیات است به نام کنایه ... )

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

مسیر پیش رو

اطراف را ميشود نگاه کرد و دید، ميشود هم نديد، ميشود هم فقط به مسير خود نگاه کرد، ميشود گاهي هم آنچه را که واضح ديده ميشود ديد که اگر سر را از مسیر پیش رو لختی بگردانی شاید ببینی، گاهي با سر گرداندن هم نميشود ديد، بايد بخواهي تا ببيني. بايد کمي سعي کني و حتا گاهي بيشتر، و گاهي هم ميشود از فرط پرداختن به اطرافت ديگر مسيرت را فراموش کني و اصلا یادت برود به کجا ميرفتي و ميخواستي بروي.
سارا

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

های زندگی

لذت بردن از زندگی واقعا استعداد میخواهد، نمیدانم ژنتیک است یا مهارتی است که میشود کسبش کرد. به هرحال خیلی وقتها در حسرت داشتن چنین استعدادی زمانهایی از زندگی را بدون داشتن حس رضایت از دست داده ام.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

هیولای آهنی

رضا: يه هيولاي آهني هست قدش به خدا نميرسه ولي بندش به خدا ميرسه خرس رو خفشو ميگيره می بره رو هوا.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

مستی عشق-1

حدود سه چهارم از کتاب مستی عشق (نویسنده: Andre Maurois و مترجم علی اصغر سعیدی) را خوانده ام، و به نظر همان اتفاقی که در بخش اول داستان، برای فلیپ بیچاره، در اثر عشق به اودیل، افتاد در بخش دوم داستان برای ایزابل بیچاره، در اثر عشق به فلیپ خواهد افتاد.
اندره موروا در کتاب مستی عشق که اسم اصلی آن Climats به مفهوم اقلیمها، هواها، و .. هست، شاهکاری را خلق کرده که بحق و بمضمون نوشته پشت جلد، برخی بخشها را خواننده دوست دارد چندین بار بخواند و با احترام به نویسنده فکر کند. و البته چه زیبا آقای علی اصغر سعیدی آن را ترجمه کرده است، ترجمه ای روان و مطبوع.

موروا از عشق و رابطه سخن میگوید و تلاش دارد ذهن خواننده را به ظرافتهای یک علاقمندی معطوف کند. از "فلیپ"ی سخن میگوید که از دست برخی رفتارهای معشوقه اش، اودیل، که او را بسیار میپرستید، بسیار نگران و ناراحت بود و بعد در سناریویی دیگر، همان رفتارها را با معشوقه ی جدیدش که هم او بسیار عاشق فلیپ بود، تکرار میکرد. درست مثل "سلام سینما"ی محسن مخملباف:
سکانس 1: جمعیتی بسیار انبوه پشت دری اجتماع کرده بودند تا پس از مصاحبه با مخملباف در فیلمی ایفای نقش کنند
سکانس 2: مخملباف در حال مصاحبه با دو دختر جوان روبروی دوربین بود. سوالات زیاد و گیج کننده ی مخملباف از یک طرف و تلاش و تقلا بسیار توام با اضطراب و اشک و گریه دو دختر جوان برای مقبول افتادن از طرف دیگر.
سکانس 3: دو دختر جوان، که از مصاحبه موفق بیرون آمده اند، به عنوان مصاحبه گر و کاملا شبیه به مخملباف ایفای نقش میکنند و دو دختر جوان دیگر در حال گریه کردن و التماس هستند!

از مستی عشق خواهم نوشت.
مهدی

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

4 سال بعد از آن روز

روزهاي آخر انگار ميخواستم دو تکه شوم و اين تکثير را خيلي دوست نداشتم درونم که بود مال خودم بود و آن قسمت مالکانه عشقم به خود را کاملا ارضا ميکرد مال مال خودم بودم ولي 6 صبح روز جمعه که صدايش را شنيدم ديگر مطمئن شدم وجودي يافته که ديگر همه اش مال من نيست.


رضا جونم تولدت مبارک!

(در این خیال که رضا هم روزي اينجا را خواهد خواند و آن موقعی است که معني مبارکي تولد را ميفهمد.)

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

وحدت عشق

وحدت عشق اصطلاحی است که امروز صبح در اثر شنیدن یک موسیقی و تحت تاثیر کتاب «مستی عشق» به ذهنم رسید. رسیدن به اینکه احساسات عاشقانه همه یک نوع حس مشترک هستند مستقل از اینکه معشوق کیست و این حس عاشقانه دارد نثار چه موجودی میشود. به نظرم شرایط پدیدار شدن این حس سرمستی، کاملا در ارتباط با درونیات انسان است. انسانی که به دنبال آرمان جدیدی در زندگی میگردد و می خواهد بهانه ای برای روزمرگی ها پیدا کند بهانه ای که کمی هم خیال انگیز باشد. این بهانه اگر به اندازه ای آرزومندانه، دور از دسترس باشد، شاید دویدنها را با تعاریف عالی تری توجیه کند و اوج خیال انگیزی شاید خیال رسیدن به دور دست ترین باشد.
سارا

درک یک واقعیت

امشب برای اولین بار رضا یک درخواست خیلی خیلی مقبولانه و دوست داشتنی ابراز نمود که : "من خوابم میاد منو ببر تو تختم بخوابم!"
و بدین ترتیب من متوجه شدم رضا به شناختی از خودش رسیده و این حس رو داره درک میکنه که بابا یه وقتی هم آدم از بازی و کارتون و اینا خسته میشه و خوابش میگیره.
سارا

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

راضیانه

انگار که وقتی آدم به نظر خودش در میان انبوهی از سختی ها ست دلش برای آرامش تنگ میشود و انگار وقتی در آرامش است دلش برای دلمشغولی ها و سختی هایی که بخصوص گذشته باشند تنگ میشود. و البته شاید این ویژگی یک انسان سخت راضی شونده باشد ;)