۱۳۸۴ فروردین ۲۵, پنجشنبه

سلام

کتاب چراغها رو یه بار دیگه خوندم . لذت خوندنش رو اول مدیون رویا ام که بهم پیشنهادش کرد (نمایشگاه کتاب82) و بعدش هم خانوم پیرزاد. فقط مشکلم اینه که وقتی این کتاب رو می خونم جوزده میشم و فکر میکنم که باید خیلی خونه ی مرتب و منظمی داشته باشم علاقه ی عجیبی به کار خونه پیدا میکنم، به همین خاطر این هفته دچار یک سری کمردردهای جیغ ناک شدم و در ادامه این احساس بهم دست داده که مثل خانومای خونه داری شدم که صبح تا شب وسایل این اتاق رو میزارن اون اتاق که
مرتبتر بشه و فرداش برش میگردونن سر جاش. ورزش و این حرفها هم که تو برنامه شون نیست و تا بدنشون به زبون میاد و درد میگیره یه روز با تلویزیون ورزش میکنن و تمام.کلاسهای این ترمم از شبنه بعدازظهر شروع میشه تاسه شنبه ظهر و این فشردگی برنامه ام رو مدیون دکتر جم زاد هستم که بهم اجازه نداد از کلاس فازی دکتر باقری فیض ببرم و این طوریه که آخر هفته ی من از سه شنبه بعدازظهر شروع میشه و فرصت خونه موندن بیشتری دارم و تنها بودن.

فردا شب عروسی یکی از دوستای صمیمی دوره راهنمایی ام دعوتیم . رفتنش خیلی سخته مخصوصا اینکه تهران نیست و احتمالا به جز یکی دوتا از دوستام اونم اگه بیان کسی رو نمیشناسم مهدی هم که خوب هیچکی رو به جز من نمیشناسه. از یه طرف دلم میخواد برم و دوستم رو بعد از 5-6 سال ببینم ولی از طرف دیگه میدونم نه اون فرصت داره منو ببینه و نه من این انتظار رو ازش دارم و من هم آدمی نیستم که توی عروسی به خودم خوش بگذرونم. ولی انگار مثل یه وظیفه آدم باید بره شاید وظیفه ای در قبال دل خودش.

۱۳۸۴ فروردین ۲۰, شنبه

سلام
اعتراف ميکنم وقتي آدم روز جمعه لپتاپ رو ميزاره رو پاش و لم ميده و گاهي هم يک قولپ چايي رو که همسر محترم آماده کرده مي نوشه و وبلاگ مينويسه، مثل خوردن سير با ماست مي مونه کنار يک غذاي چرب و چيلي. اصلا فهميدم چرا بعضي ها هر روز وبلاگ مينويسن. البته خوب هميشه از کمي امکاناته که جوونا منحرف مي شن.
امشب قراره مسابقات ورزشي به اسم همبستگي کشورهاي اسلامي تو عربستان شروع بشه اما نميدونم چرا امشب رو انتخاب کردن که شب شهادت امام رضاست و دارن جهت همبستگي شون رو نشون ميدن و اينکه امروز هم وفات پيامبر بود.
ديروز يه همسايه جديد برامون اومد خانومش رو با بچشون از دور که ديدم احساس کردم آشناست آخرش رفتم پايين تا اينقدر گردنم رو از پنجره کچ نکنم و اينکه پشيموني هميشگي از دير عمل کردن در جاهايي که ميتونستم با همسايه هامون رفيق بشم، دوباره پيش نياد. رفتم و ديدم شهناز از بچه هاي شيمي دانشگاهه. خيلي خوشحال شدم با دختر بامزه و مهربون 6 ماه اش اومد خونمون. اصلا نفهميده بودم کي ازدواج کرده بود. تو حرفهامون فقط از وضعيت فعلي و زندگي تغييريافته تو اين مدت حرف زديم و انگار اون فضايي رو که قبلا به خاطرش با هم آشنا شده بوديم رو باد برده بود. البته اميدوارم ميان اينجا بتونيم همديگر رو ببينيم.
آقاي پاپ هم که به رحمت خدا رفت. نمي دونم آقاي خاتمي هم همون احساسي رو به پاپ داره که من دارم و پا شده رفته اونجا يا واقعا تو ذهنش اونو آدم مهم و بزرگي ميدونه. البته همه احتمالا به دلايل سياسي ميرن واتيکان تا اينکه به رهبريت اعتقاد داشته باشن.

۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه

سلام
اول از عید بگم که با انجام تمام آداب و رسوم و احترام به ادیان و قبایل مختلف سپری شد. ولی نه هنوز یادم افتاد افراد مهمی هنوز باقی هستند. اگر صنعت دیدار با افراد فامیل و تکان دادن بعضی مناطق مانند خانه رو نادیده بگیریم عید به بطالت گذشت. ما هرجا قدم میذاشتیم ارومیه، خوی و همدان هواش سرد میشد و به حد یخ زدگی میرسید بنده هم غافل از این پای سبکمون چمدونی پر از لباسهای تابستونی بار کرده بودم و نکته ی دیگه سفر هم همین بارکشی لذت بخش بود. دوم عید که خوی برف بارید عزم همدان کردیم من اولین بارم بود اون جاده رو میدیم به نظرم خیلی قشنگ بود مخصوصا اون تیکه ای که توی آذربایجان غربی بود، کناره های دریاچه و سد و رودخونه هاش و خلاصه دیدنی بود، عکسهاش رو میذارم ایشالا.