۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

به به

روز خوش شانسیم بود امروز، دقیقا وسط کارای گره خوردم و حسهای بدی که داشتم مامان ماهان زنگ زد که از مهد رضا رو برداشتی تو راه نخوابه بیارش خونه ی ما. منم خوشحال، فک کردم که بالاخره یه امتیاز امروز گرفتم، میتونم بزارمش اونجا و به کارم برسم ولی ولی .... رسیدیم در خونشون رضا نرفت که نرفت و دست از پا درازتر ماهان رو برداشتم آوردم خونمون که با همکاری دو تا شیطونک کارام رو انجام ندم.

دلم یک آلزایمر موقتی میخواهد (خدایا جدی نگیر همانطور که خودت میدانی این حرف بر اساس یک صنعتی در ادبیات است به نام کنایه ... )

۲ نظر:

Hamidreza گفت...

اینجوری که همه دارن از بچه داری ابراز خستگی و درماندگی میکنن، آدم از بچه دار شدن میترسه که!

مهدی گفت...

حمید آقا توصیه کلی اینکه اگه همه چی رو خیلی جدی نگیری بهتره، نه دل خواستن برای بچه دار شدن رو و نه بچه بزرگ کردن رو :دی
مسئله اینه که همه به دنبال یک تربیت آرمانی هستیم در کنار هزارتا آرمان دیگه تو زندگی که از هیچکدوم هم کوتاه نمیایم. شاید جمع همه اینا با هم دیگه در توان همه انسانها نباشه. حداقل من که دارم کم میارم.