۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه

سلام
در غربت و به تنهایی اسبابا رو جمع کردم و منتظر تا روز اسباب کشی تا ببینیم کی میتونه بیاد کمک . این بی ماشینی هم بد دردیه. خونه ای که پیدا کردیم و میخوایم اگه خدا بخواد بریم بزرگتر از اینجاست. مامان اینا هم همدان مشغول اسباب کشی هستن و احتمالا نرگس اینا اسفند اسباب میکشن و اسباب کشی هدی هم تو مشهد که تو مهر بود. خلاصه این داستان اسباب کشی بدجوری افتاده به جون خونواده ما.البته مامان مهدی هم بهار گذشته اسباب کشیدن ....
رضا چاردست و پا راه رفتن رو پاس کرده و دیگه رسما راه میره و خیلی اصرار داره در حالیکه دوتا چیز گنده رو تو دستاش گرفته بلند شه و راه بیفته و بده دست یک نفر دیگه. از لابه لای جعبه هایی که تو خونه چیدیم همچین پیچ و تاب میخوره و راه میره که مبادا بهشون برخورد کنه. رضا بعد از سرما خوردگیش چنان اشتهایی پیدا کرده که شده سطل آشغال و هیچ تعاری رو رد نمیکنه . البته منو خیلی راحت کرده امیدوارم همین جوری ادامه بده.

۱۳۸۵ آذر ۲۳, پنجشنبه

سلام
نشد....خیال این آقا رضا راحت بشه که مامان اینا نمیان تهران برای اینکه 3 روز اومدن تهران تا خونه پیدا کنن و نشد اون هم با این اوضاع اجاره نشینی. خلاصه مامان امشب ختم قائله رو اعلام کرد و خیال ما رو راحت که همچنان در غربت و تنهایی ادامه بدیم.
رضا سرما خورده، بدجور. راه رفتنش روز به روز پیشرفت میکنه و الان به 15 قدم رسیده. امشب هم به راحتی خودش پا شد و ایستاد.

۱۳۸۵ آذر ۱۱, شنبه

سلام
آره رویا همون خونه ای که کلی ازش خاطره داریم قراره کوبیده بشه و جاش یک قارچ شش طبقه سبز بشه. بالاخره مامان اینا بعد از استخاره موافقت کردن که یکی دو سالی بیان تهران تا خونشون ساخته بشه. حالا باید دنبال خونه بگردیم دیشب هم یک برف درست حسابی اومد که من و رضا با کالسکه دیگه نمیتونیم بریم ددر.