۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

این نیز بگذرد

بادمجان، قصه ی لالایی، روغن، کدو، لپتاپ، رب گوجه، ویرایش هزارمین گزارش، فیس بوک، سیب زمینی، بشقاب، نان و انتظار.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

چه میکنند...

تصمیم گرفته ام هیچگاه ادعای دین و مذهب و اسلام و این چیزها را نکنم. چون غلطهایی که مذهبی ها علی رغم ادعاشان می‏کنند به نظرم گناه بار تر از گناهان بی مذهبهاست. انگار معدود مسلمانان سالم، عرف را میسازند، غافل از اینکه مسلمانان نامسلمان بسیاری خوشند و مشغول در پس پرده ی یک عرف اسلامی.

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

به به

روز خوش شانسیم بود امروز، دقیقا وسط کارای گره خوردم و حسهای بدی که داشتم مامان ماهان زنگ زد که از مهد رضا رو برداشتی تو راه نخوابه بیارش خونه ی ما. منم خوشحال، فک کردم که بالاخره یه امتیاز امروز گرفتم، میتونم بزارمش اونجا و به کارم برسم ولی ولی .... رسیدیم در خونشون رضا نرفت که نرفت و دست از پا درازتر ماهان رو برداشتم آوردم خونمون که با همکاری دو تا شیطونک کارام رو انجام ندم.

دلم یک آلزایمر موقتی میخواهد (خدایا جدی نگیر همانطور که خودت میدانی این حرف بر اساس یک صنعتی در ادبیات است به نام کنایه ... )

۱۳۸۸ بهمن ۱۷, شنبه

مسیر پیش رو

اطراف را ميشود نگاه کرد و دید، ميشود هم نديد، ميشود هم فقط به مسير خود نگاه کرد، ميشود گاهي هم آنچه را که واضح ديده ميشود ديد که اگر سر را از مسیر پیش رو لختی بگردانی شاید ببینی، گاهي با سر گرداندن هم نميشود ديد، بايد بخواهي تا ببيني. بايد کمي سعي کني و حتا گاهي بيشتر، و گاهي هم ميشود از فرط پرداختن به اطرافت ديگر مسيرت را فراموش کني و اصلا یادت برود به کجا ميرفتي و ميخواستي بروي.
سارا

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

های زندگی

لذت بردن از زندگی واقعا استعداد میخواهد، نمیدانم ژنتیک است یا مهارتی است که میشود کسبش کرد. به هرحال خیلی وقتها در حسرت داشتن چنین استعدادی زمانهایی از زندگی را بدون داشتن حس رضایت از دست داده ام.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

هیولای آهنی

رضا: يه هيولاي آهني هست قدش به خدا نميرسه ولي بندش به خدا ميرسه خرس رو خفشو ميگيره می بره رو هوا.