۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

برف و تولد رضا

امروز آخرین روز دی ماه بود.
امسال تولد رضا را خانوادگی برگزار کردیم. دیگر دارد برایم ثابت میشود که هفته تولد رضا پربرفترین هفته ی سال است. البته اگر نگویم که روز تولد رضا پربرفترین روز سال است. رضا خیلی دوست داشت باز هم از آن تولدهایی بگیرد که کلی دوست خودش و من را دعوت کنیم و اینا و اولش اصلا قبول نمیکرد که تولد خانوادگی بگیریم اما بعدش که ضربتی کار را تمام کردیم تشکر کرد و قبول کرد که تولد خانوادگی هم خوب است. به خصوص بعد از کادوهایی که از مامان بزرگ و خاله اش دریافت کرد. هر چی تلاش کردم راضی نشد در مهد کودک تولدش برگزار شود در حالیکه عشق دوستان مهدش این است که در مهد تولد بگیرند. خلاصه ....
رضا تقریبا ساعت را یاد گرفته، به خصوص 9 شب که باید بخوابد، 2 بعد از ظهر روزهای تعطیل که یک دفعه در این ساعت رفته استخر، ساعت 6 که شب میشود، ساعت 3 که خیلی دوست دارد مامانی در این ساعت دنبالش برود مهد کودک.

گاهی به نظرم زندگی اجتماعی بغرنج تر از زندگی انفرادی میشود. این همه قانونی که باید وضع کرد تا بتوان با آدمهای دوروبر روابط سالمتری داشت و اعصاب و روانی که سر سرویس رسانی و درگیر بودن در زندگی اجتماعی تلیت میشود دارد به جای اینکه حاشیه باشد اصل ماجرای زندگی میشود. گاهی آدم دلش میخواد خودش باشد و طبیعت و بدون هیچ تمدنی فراتر از یک صندلی چوبی رو به دریای آرام.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

اتفاقهای اول دی ماه

تو هفته اول دی برام چند تا اتفاق مهم افتاد.
- رویا را بعد از هفت سال دیدم از روزی که باش قرار گداشته بودم که بیاد پیشمون همش داشتم فک میکنم چقدر عوض شده و فک میکردم چقدر موضوع هست که تو این مدت راجع بهشون با رویا حرف نزدم. بعد هم فک میکردم احتمال زیاد به خاطر دردسرهای و سرشلوغی هایی که داره کنسل میکنه که خوشبختانه این کارو نکرد. اون روز با اینکه سعی کردم دیر از سر کار خارج نشم و سرحال خونه برسم ولی باز به سردردی ناجور دچار شدم. با این وجود شب خیلی خوبی بود.
- بعد از طی چندین دوشنبه ی استرسناک در طول این دو سال کاری، بالاخره آخرین دوشنبه هم آمد و رفت و تیم پروژه مون تو شرکت آخرین فاز رو هم پاس کرد. و من دیگر دارم نفس میکشم. حضور من تو این آخرین جلسه کلی برام دردسر شد با اینکه روز قبلش با رضا و مامان دوستش هماهنگ کرده بودم که بعد از مهد رضا رو ببرم پیش اونا تا رضا با دوستش ماهان بازی کنند و مامانی برود به این جلسه برسد ولی رضا بعد از مهد گفت نه من نمیرم خونه ی اونا ماهان باید بیاد خونه ما.... خلاصه با اقا رضا به طرف جلسه روانه شدیم و تو ماشین رضا خوابید و یکی از بچه های شرکت اومدن پیش آقا رضا تو ماشین تا مامانی حداقل به نیمه دوم جلسه برسد.
- اتفاق خوب دیگه سکونت 50 درصدی مامان بزرگ رضا در تهران است که ایشالا گوش شیطون کر اگر خدا بخواد اشرف جون بیاد تهران و تو خونه ای که تازه اینجا خریدن و البته اگر بابابزرگ هم رضایت بده، حداقل چند وقت یکبار بیان و بمونن.
+قراره اول هر ماه مهدکودک رضا پیک نیک بزارن و بریم بازی کنیم. اول دی رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.
+ باز هم نمره مثبت هایی برای مهد رضا کشف کرده ام که دلم را بسیار آسوده میکند از فضایی که رضا وقتی با من نیست در آن تنفس میکند.
+ تعداد پستهای سال 2010 وبلاگمون به نسبت پارسال 12 تا رشد داشته به نظرم همینکه روند صعودی داشتیم خیلی خوبه ;) به عبارتی حدود هفته ای یکی رو داشتیم.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

"زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه های جاری است"