۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

پایان تراژدی

ميخواهم بنويسم ميخواهم داد بزنم فرياد بزنم و بگويم خدايا از تو شاکي ام، خدايا اين همه تناقض بين قدرت و بندگي؟ چطور آفريدي؟ خداوندا تو از همه تواناتري قبول، هزار هزار بار بزرگيتري قبول، ولي سخت است، خيلي سخت است براي منٍ انسانِ مخلوقِ تو تا تحمل کنم و ببينم چگونه اين قدرت و شهرت و بزرگي را که خودت بخشيده بودي در لحظه اي نابود ميکني آنگونه که ديگر آن دست تواناي بشر بسته شود، همان دست و قدرتي که از پي اراده اي اثرهاي ماندگاري خلق ميکند।

تراژدی دایی به پایان رسید। جواد ذوالفقاری برای همیشه صحنه نمایش را ترک کرد. نمایش و تئاتر برای من تعریفی غیر از کارهای دایی نداشت. هر بار تئاتر شهر رفتم، هر بار دانشکده هنرهای زیبا رفتم برای دیدن کارهای دایی بود دیگر سخت میشود سالن نمایش را تحمل کرد. مدتها بود نمایش سمک عیار را میخواست روی صحنه ببرد اما وقتی سالن برای اجرای این نمایش فراهم شد که دیگر دایی توان حرکت نداشت. دو هفته هست که بی کارگردان نمایش در تئاتر مولوی روی صحنه است. در این مدت همتش را نکردیم برنامه ردیف کنیم برویم ولی دیروز رفتیم که تلاش تیم برای اولین اجرای داغدارشان را ببینیم. فوق العاده بود با اینکه بچه ها از صبح تا قبل از اجرا در خانه دایی در کنار بهنود بودند و اشک میریختند ولی سر صحنه کاملا مسلط بودند. نمایش چند صحنه غم انگیز داشت که با موسیقی غمناکی همراه بود. در این صحنه ها صدای زار زار آنها که نمایش را بی دایی نمی توانستند ببینند بلند میشد. خلاصه خیلی غم انگیز بود. بچه ها اول نمایش عکس دایی را روی صندلی گذاشتند و آخر برنامه در کنار خود آوردند و سرود پایانی را خواندند. رضا هم این وسط از من میپرسید "مگه واقعی سرش رو بریدن که تو داری گریه میکنی؟ چرا همه دارن گریه میکنن؟" داستان نمایش طولانی و پر اتفاق بود و رضا نیازمند توضیح.

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

هنوز اردیبهشت نشده

در واقع تو اولین پست سال نودم این تراژدی را خیلی ساده دیده بودم। این جنگ برای زنده ماندن خیلی سخت تر از اینهاست। به خصوص وقتی شاگردان دایی آمدند و نواختند و درسهایشان را پس دادند، انگار نمی فهمیدند که این استاد فقط میتواند بشنود، دیگر نمیتواند اشکال بگیرد، دیگر نمیتواند نمره دهد و دیگر نمیتواند شادمانه با آنها هم صدا شود। هم من فهمیدم و حتما خودش هم فهمید که این جنگ زندگی خیلی ساده نیست و نمیتواند به راحتی مغلوب شود، نمی تواند این همه آدم را که مشتاق سرزندگی های او هستند، رها کند و تنها تنها برود।

در راستای اتفاقات اخیر حساس به راه های پیشگیری از سرطان شده ام و دارم به این نتیجه میرسم که باید گیاهخوار شویم، که گوشت قرمز زیاد نخوریم، که میوه و سبزی زیاد بخوریم، که از خوردن مرغهای فلان فلان شده دوری کنیم।

دارم کتاب راه هنرمند را میخوانم। رضا بزرگ شده. کتاب برای هر هفته برنامه دارد هر هفته یک فصل باید بخوانم. رضا عوض شده به خصوص از 23 دی 89 . شاید پنج ساله ها این طوری میشوند. دارم با کتاب پیش میروم هرچند با سرعت کمتر از گفته ی کتاب ولی راضی ام. کتاب کودک 5 ساله را هم کم و بیش میخوانم که ببینم این 5ساله ی من هم مثل بقیه است. کتابش در مورد هنر است اینکه بتوانم هنرم را پیدا کنم هنر یعنی آنچه برای دل است آنچه که فقط برای دل است. این 5ساله ی من فوتبال می رود استخر میرود شماره تلفن کیانا که کلاس آمادگی نیوشا جون است را ازش گرفته و خودش بی نیاز از من به او زنگ میزند. من همیشه فکر میکردم با هنر خیلی غریبه ام ولی حالا حتما میخواهم پیدا کنم همین هنری که فقط مال دل است. ببینم در این راهی که کتاب دارد مرا با خود میبرد هنرم رو می شود یا نه. رضا استخر هم میرود، با پدر نمونه البته همه این ورزشکاریهایش دارد شکوفا میشود. رضا هر عددی که بخواهی در آب و کنار آب پشتک میزند. مدتی است میخواهم برای کنار تخت یک آباژور بخرم از بس که دلم میخواهد قبل از خواب کتاب بخوانم و واقعا دلم میخواهد ولی نمیدانم چرا وقت این خرید هیچوقت نمیرسد و در جلوی صف اولویت جایش نمیدهند حتا جلوتر از وبلاگ نوشتن. رضا حس مرا خیلی خوب درک میکند و خیلی خوب دورش میزند. رضا دیروز جلوی در مهد گفت جیش دارم و تا من حرکتی کنم همانجا پیش ماشین اوضاع را برای خودش ردیف کرد. در همین خوشحالی خودش آقای همسایه در حالی که دقیقا از کنار ما رد میشد. زیر لب همه آنچه در ذهنم میگذشت را بر سرم فرود آورد و بقیه اش را به مغازه دار همسایه ی مهد. امروز به یکی از همکلاسی های دوران ارشد اجبارا تلفن زدم ولی بعد حس خوبی داشتم. خانوم دکتر شده بود جالب بود که میگفت من زیاد یادت می افتم، یاد کفشهای کتانی که میگذاشتی روی پشتی صندلی جلویی، یاد شکم گنده ات که می اومدی دانشگاه و یاد ... خیلی برام جالب بود که من را از کتانی به یاد می آورد. البته من خودم هم همینطورم که از چیزهای خیلی نامربوط یاد دوستان و آشنایان می افتم.
بعد از این همه سال تازه فهمیدم که اول باید پست وبلاگ را بنویسم بعد کانکت شوم که بی راهه نروم।

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

وقتی نوشتن مقدور نیست کلی حرف در سرم دور میزند که میگویم حتما مینویسمشان। اما وقتی به نوشتن پیام جدید که میرسم تمام است و ذهن پاک پاک! همین.

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

فروردین سال ९०

آدم اگه بدونه فقط یک ماه دیگه زنده اس برای خودش سختتره یا برای دور و بری هاش؟ اینکه برای خود آدم چه حسی داره، بحث فلسفی میشه ولی برای اطرافیان پر از غم و غصه است। بعد از این همه شیمی درمانی آخرش هم هیچی । دوست نداشتم اولین پستم تو سال ९० ایجوری باشه اونم از پس این فیلتر شکن। ولی نمیدونم چرا در اوقات ناخوشایندم بیشتر یاد وبلاگ می افتم।