۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

7 تیر 89: روز سوم در مهد جدید

امروز روز سوم بود که با رضا موندم تو مهد. کلاس ارف رو رفتیم و زبان. رفتارهای جالبی داشت جواب سوال معلم زبان رو میداد که یه هو فهمید لازمه در همون لحظه چسب کفشش رو جابجا کنه. یا وقتی یک خلاقیتی به خرج میده مثلا یک نقاشی میکشه تا به همه ی ادم بزرگای اون دورو بر نشون نده راحت نمیشه. امروز یکی از بچه ها از مسافرتش تعریف کرده و حرف هواپیما شد و یکی گفت من نمیتونم هواپیما بکشم و رضا حتما باید یادش میداد که چطوری باید بکشه. اول رو میز با انگشت نشونش داد که چطوری باید بکشه و بالاخره کاغذ و پاستل گرفت براش کشید و تا تمام زوایای هواپیما رو یاد اون بچه نداد راحت نشد. معلم موسیقی شروع کرد از اینکه اصلا به چی میگی موسیقی ، ما مای گاو که موسیقی نیست و سعی کرد بچه ها تغییر آوا را یک روند سیگنالی بتونن نشون بدن، خیلی ساده و بچه گانه. بعد از 10 دقیقه رضا گفت خاله خاله کلاستون خوبه ها. آخه من قبلش ازش چند بار پرسیده بودم که میخوای بری این کلاس رو و تقریبا جوابی نداشت که بهم بده و انگار یهو وسط کلاس احساس کرده بود که جواب این سوال رو پیدا کرده.

به نظرم اینجا مهد جالبیه. اکثر مامان ها انگار خونه دارند و دیر میارن زود میبرن بچه ها رو. وقتی میان هم عجله ندارن که سریع بچه رو بذارن یا ببرن. کلا ریلکس میشینن با مربی یا بقیه بحث و بررسی اوضاع. وخلاصه برای من خیلی عجیبه که همیشه سریع میخواستم رضا رو تحویل مهد بدم و یا وقت برگشتن زود باشن که رضا رو تحویلم بده چون من خسته ام ، کارام مونده و باید زود بریم. غیر از این مواردی که خودم میبینم اعتمادم رو توصیه موسسه مادران امروز و کودکان دنیا برای بردن به این مهد جلب کرده. اینکه به خلاقیت بیشتر اهمیت میدن تا آموزش برام خیلی مهمه. هرچند رضا همچین روحیه رقابتی پیدا کرده که سریع با طرح موضوع فعالیت، کلی جدی میگیره قضیه رو و میخواد زودتر و بهتر از همه کارش رو انجام بده.

دیروز همون یکی دو ساعتی که شرکت بودیم با وجود همه تدابیر، کلی شرکت رو به هم ریخت و من با کمال شرمندگی دیگه مجبور شدم امروز رو کامل مرخصی گرفتم. و مثل اینکه تا آخر هفته واقعا باید مهد کودکی باشم.


۴ نظر:

م گفت...

من واقعا نمیدونم چیکار کنم ساراجون. یعنی بشم یه مادر خونه دار یا کارمند بمونم؟ بعضی وقتا که هم باید تو شرکت باشی حتما و هم عزیزت بهت نیاز داره، خیلییییی ویلون و سرگردون میشم. وقتی تو شرکتم همش حواسم پیش کیاناست و وقتی پیش کیانا ام، همش عذاب وجدان کار رو دارم. در حالت های عادی هم که همین سناریوی مهد که گفتی در جریانه. بدو ببر. بدو بیار و ... . واقعا چیکار کنیم؟؟

مامان کیانا گفت...

متن قبلی رو من نوشتم. ولی قبل اینکه کامل بنویسم اسمم رو. دستم خورد به اینتر. :)

avisa گفت...

ساراجان ميشه اسم مهد و محلش رو بگي لطفا

سارا گفت...

سلام مینا جون اسمش مژده است و تو بلوار دادمان نزدیک یادگاره.