۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

در خانه

رضا مريضه. ديشب بد جور تب و لرز و حالت تحوع و خلاصه شمع و گل و پروانه هم جمع بودن. تازه به خودمون هم براي اينکه ويروسش منتقل نشه دارو داده بود دکتر اونم خواب آور و اوه کلي مبارزه که بيدار باشيم و نذاريم تب رضا بالا بره.
هميشه اين شبهاي مريضي رضا، به يه جايي ميرسه که يکيمون ميگيم ديگه نميتونيم خودمون حالشو بهتر کنيم داره خطرناک ميشه و بايد کاري کنيم و پاشو ببريمش بيمارستان و طرف مقابل ميگه نه راهش همينه اوضا داره بهتر ميشه و معمولا خدا رو شکري تا حالا بيمارستان رفتنمون بي فايده و از سر بي تجربگي بوده.

سه جلسه است که توانسته ام برنامه ام را رديف کنم تا در گام تشويق و تنبيه موسسه مادران شرکت کنم. جلسه اول کلي ياد جواني هايم افتادم که گاهي سري به موسسه ميزدم و کلاس و جلسه اي و اينا . و خود موسسه اي ها هم، من را که بعد از 5سال ديده بودند احساس پيري بهشان دست داد که نه بابا همين ديروز بود که من
آنجا بودم نه 5 سال پيش.
ديروز استاد کلاس ميگفت که هدف از تربيت اين است که بچه به عزت نفس برسد به اين معنا که خودش را دوست داشته باشد و بتواند طعم رضايت و شادي را درک کند.
در اثر اين کلاسها به ياد دوران کودکي خودم افتاده ام. من کلا عادت ندارم خاطرات را يادآوري کنم و هيستوري خاطراتم در حد يکي دو سال بيشتر کار نميکند. ولي الان دلم ميخواهد از خودم و بچگيهايم بيشتر بدانم و احساساتم را بيشتر به خاطر آورم تا بتوانم خودن را جاي رضا بگذارم. اين روزها هم رضا پيگير است که از بچگي هاي ماماني اش بداند. ماماني بچگياتو از اون تعريف نکردنياش بگو. يعني آنهاي را که برايش تعريف نکرده ام بگويم کهمبادا مطلب تکراري بشوند.

۲ نظر:

رویا گفت...

ای وای چقدر این ویروس شایع شده. مواظب خودتون و رضا باش حسابی و زودی خوب شین. از کلاس‌ها هم بیشتر بنویس ما هم یه چیزی یاد بگیریم.

مهدی گفت...

باشه مامان رویا:*