۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

آخرین و چهلمین پست سال 2009

- به نظر رضا بزرگترین عدد چهل است پس با خط کش رضا ما بیشترین پست را امسال داشته ایم.
- اخیرا به این نتیجه رسیدم که وبلاگ واقعا میتواند لاگی باشد برای افکار و خاطرات، شاید جاودانه تر از کاغذ ولی نه هیجان انگیزتر از آن.
- فعلا تصمیم گرفته ام تا جایی که بتوانم نوشته های وبلاگ را به شیوه ی کتابی بنویسم چون فکر میکنم حس بیشتری به نوشته میدهد و یا به عبارتی برای تولید نوشته ی کتابی آدم بیشتر فکر و احساس خرج میکند؛ شاید.

۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

واگرایی ذهنیات

آخرین بلاهایی که بر سر رابطه ی «هِما» و «کاشیک» آمد را در صندلی های سالن انتظار خواندم. خدا را شکر میکردم که کتابی دارم که دچارش باشم و استرس برخورد با افرادی که قرار بود ببینمشان را نداشته باشم و غرق شدن در تجسم اتفاقات درون کتاب نگران ام برای دیر رسیدن به شرکت و جلسه ای که بعد از یک هفته امروز فردا کردن برای برگزاری اش داشت هماهنگ میشد که بشود، را هم می کاست.

به نظرم ذهن بعضی آدمها تمام وقت به دنبال مسئله ای است برای حل کردن. این که از آرامش نمیتوانند لذت ببرند و تنها در شناخت مسئله و حل آن است که زندگی برای آنها جریان دارد. البته اکثر این مسائل حل کردن مسائل کامیونیکیشنی است. اینکه کی با کی با چی و چطوری درگیر است؟ اینکه برای کی یا چطور شدن چی باید چی کار کرد؟ شاید بشود گفت ذهنهای ماجراجویی که سکونت پذیر نیستند. واگر میشد صورت مسئله های این جور ذهنها را ساختار داد و به سلسله مراتبی از مسائل هدفدار رساند ... شاید مفید باشد ولی شاید با ماهیت واگرای این نوع ذهن ها متناقض باشد. .... فکر کنم معلوم است که این نوشته ها هم ترواشات یک ذهن واگراست که تلاش میکند با چکاندن آنها بر «هوای نوشتن»ش نقطه ای برای همگرا شدن بیابد.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

ماه من

شعر زیبا از یک شاعری که فعلا نمیشناسم:

ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند ...
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد ...
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ....
ماه من !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است ...!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین ...
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که .... خدا هست ، خدا هست

مهدی

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

ابر و آفتاب

مراسم شب یلدا در یک عصر پاییزی در غذاخوری شرکت. اون روز میخاستم برای خاله شدنم و لپ تاپم شیرینی بدم. قبل از اینکه برم بگم که شیرینی رو بخرن یکی از بچه ها زنگ زد که پولشو بدم اونا میخوان برای شب یلدا خوراکی بخرن و به بچه ها بدن. منم گفتم باشه ولی میشه یه مراسم کوچولو به این بهانه هم بزاریم شاید در تغییر آب و هوا تاثیری داشته باشه. ولی این سوال برای خودم حل نشده بود که چطوری میشه شاد شد و این یه تلاش بود برای رسیدن به این جواب. دقیقا حس کمبود شادی رو تو حال و هوای خیلی از بچه های شرکت احساس میکنم. حس خستگی و طلبکاری از همدیگر. اون حسی که باعث میشه دو جناح متقابل در شرکت حس بشه: بچه ها و مدیریت. و من که در برزخی بین این دو جناح گیرم و دچار یک دوگانگی در رفتاری که میتونم داشته باشم.
یه دورانی احساس میکردم چقدر خوبه که مدیرها هم مثل نیروهان و چه خوب که احساس فاصله ای در کار نیست ولی فک میکنم تا حدودی اوضای مالی و انتظار به جایی که همه از مدیریت دارن کارو خراب کرده.
امیدوارم به روزهایی آفتابی که حتما خواهند آمد و زندگی را روشن تر و نورانی تر خواهند کرد چرا که این ویژگی یک زندگی چهار فصل است اینکه سهم ابر و آفتاب از بودن در آسمان باید یکی باشد.

دوستی های سایبری

از وقتی تینکپد (لپتاپم:دی) اومده سعی کردم با دوستام دوباره بیشتر رابطه سایبری برقرار کنم. کلا تو وب هم بیشتر میگردم. ولی نهایتا حس خوبی نمیده وقتی زمان به نسبت زیادی پشت این صفحه میگذرونم درواقع این کارها به تقویت روحیه آدم خیلی کمک نمیکنه. یعنی اون گمشده هه اینجا هم نیست. این فضای سایبر فاصله اش با واقعیت زیاده و تنها چیزی که به آدم نمیده آرامشه. حس میکنم چشم دوختن به این صفحه دشمن خانواده هاس. در حالیکه میتونی احساست رو با این چشمهایی که تو سایبر میگرده نثار یک موجود زنده کنی که قطعا آرامش و شادی بیشتری بهت میرسه تا اینکه بخوای تو دنیای سایبر دنبال یه دوست خیلی قدیمی بگردی و خبری ازش بگیری.
این اسکایپ کلی کمک میکنه که حس فاصله ی زیاد تقلیل پیدا کنه ولی حس شادیش خیلی کوتاهه. بازم همون صحبت کوتاه خیلی خوبه ولی تا رسیدن به شادی ا ی که در حضور یک دوست بدست میاد خیلی فاصله داره. چقدر دلم تنگ شده برای گپ و گفتهای طولانی خوابگاه انگار هیچ وقت زمان تمام نمیشد. ولی من خیلی دیر فهمیدم که در آن گفت و شنودها لذت و شادی خاصی هست که تکرار شدنی نیست. سنی که گذشته، فرصتی که رفته و... یاد آن خامی شیرینی بخیر که تلخی ها را نامحسوس میکرد. یاد آن بچگی ها و بچه بازی ها بخیر. کاش میشد هنوز حس بچگی رو برای مدتی طولانی میتوانستم بگیرم احساس بزرگی نکنم، احساس بدهکاری و وظیفه ای نانوشته به n نفر از آدمهای دور و برم.

گریزی نیست از آنچه خدا میخواهد ولی چه جوابی به درخواستهای ناتمامی که بنده هایش از او دارند؟

سارا

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

آفاتو

مامانی: رضا اسم یه حیوون رو بگو که با آ شروع میشه.
رضا : یه پرنده هست که اسمش «آفاتو» ه. آهنگ آروم میخونه. خیلی هم مهربونه! میخوای برات قصه شو بگم؟

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

کار سخت

انگار وقتی یکی به آدم بگه کارت سخته یا چقدر سختی کشیدی: دو تا اثر متضاد میتونه رو آدم بذاره
1-
آدم پیش خودش فک کنه که نه بابا اینقدرها سخت نیست ولی خوبه که کسی هست که میدونه سخته
2-
در حالیکه شاید اوضا خیلی سخت نباشه به خودش تلقین بشه که اوضا سخت تر از اونیه که احساس میکردم

من فک میکنم معمولا دچار گزینه اول میشم. شما چطور؟
سارا

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

پیامک

آنچه پیک‌آسا آن را پیامک 2 یا SMS2 می‌نامد، یک مرکز پیامک غنی‌شده است. مرکز پیامکی که هسته‌ی اصلی آن یک پیامک کاملا استاندارد است و در عین حال می‌تواند سرویس‌هایی همانند کپی، فوروارد، آرشیو، ارسال گروهی، چت، لیست سیاه، جواب خودکار پیامکی، و ... را ارائه نماید.  ...پیامک

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

شادی(1)

داشتم دنبال این میگشتم که واقعا چطور میشه خوشحال بود در حالیکه خیلی وقت و حال خوشگذرونی نداری. به اینا رسیدم گفتم بد نیست اینجا هم بذارم:

-تمرکز ذهن بر لحظه ی حال
-عشق و دوست داشتن دیگران
-مفید بودن برای خود ودیگران
-ورزش
-رژیم غذایی مغذی
-به کارگیری بی وقفه ی توانایی های فردی


و اینکه : راز شاد زيستن، انجام دادن آنچه دوست داريم نيست بلکه دوست داشتن آن چيزي است که انجام مي دهيم.
مطالعات نشان مي دهد که مردم مذهبي شادتر هستند .
سارا

مادرانه

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

انسان بودن و عادت

انسان بودن  و عادت کردن دو تا ویژگی مکمل زندگی و تعادل زندگی اند انگار. این که آدم اول عادت میکنه بعد چون انسانه و دارای قابلیت نسیانه میتونه فراموش کنه عادتش رو. رئیسم هم میخواد بره و به احتمال قریب به یقین من آخرین نفری هستم که دارم اینو میفهمم..ربطش به عادت اینه که حالا باید عادت بودن و کار کردن با این رئیس رو فراموش کنم.
کم با هم جنگ نکردیم ولی حالا فک میکنم که دوستش داشتم و میجنگیدم. ای کاش نره، من تو فلکسیبل بودن محیط اینجا و مهدی شک ندارم فک میکنم اگه آدم جایی رو دوس داشته باشه میتونه تغییرش بده تا به ایده آل همه نزدیک بشه مگه اینکه ایده آلها خیلی متفاوت باشن.

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

Laptop and Sheida

salam
hanooz windows e laptop am ro farsi nakardam vali nazr kardam ke hatman emshab ye posti daashte baasham:D
Man be aarezooye dirineye khodam residam o belakhare baa laptop e khodam baa aramesh e tamaam daram weblog minevisam.
Alan az bimaarestan oomadam vali emshabam khaale nashodam, az tars inke shaaye'e shode ke pars online farda pasfarda mikhad adsl haasho ghat kone man hatman bayad emshab weblogam o update konam, vaaaaaaaay che keyfi mide laptop :D
...alan ke daram posti ke dishab mikhastam bezaram o blogger nazasht ro mizaram dige khaale shodam o SHEIDA khanoom nozoole ejlaal kardan.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

بازی ریاضی با رضا

بر سر اسباب لهو و لعب "تخته" پدر و پسر گرد هم، هر کدام یک تاس در دست، تاس همی انداختند و هر کدام که عدد بیشتری می آورد، به همان میزان از مهره های نفر مقابل دریافت همی نمود. کم کم پسرک کاملا بازی بیاموخت و بعد از گذشت چند بازی، قانون بازی را عوض نمودن کردیم و مقرر گشت هر کس عدد تاسش بیشتر بیاید به اندازه ی عدد تاس نفر مقابل از مهره های طرف مقابل بربدارد. قانون هر دو بازی را پدر جاری ساخته بود و تلاش همی کرد که ایده ای هم از زبان پسرک 4 ساله اش جاری شود! بازی پدر و پسر بر همین منوال میگذشت که به ناگه پسرک که کمی از محاسبات و خواندن اعداد عجیب تاسها خسته مینمود گفت: بابایی یه قانون دیگه! بگم چه جوری؟ پدر نیز در اوج خوشحالی جواب همی داد بر پسر که بازگو قانون بازی ات را، که بالاخره توانستم ریاضی بر پسرک بیاموزم.
رضا: بابایی بیا مهره ها رو بچینیم روی هم، بعد تو با تاس خودت مهره های من رو بزن، منم با تاس خودم مهره های تو رو میزنم!

عاشقانه هاي ماماني و رضا

...
ماماني: رضا عشق مني!
رضا: ماماني من عشقت نيستم پسرتم
ماماني: باشه پسرمي! رضا ميدوني عشق مني يعني چي؟
رضا: نه!
ماماني: يعني اينکه خيلي خيلي خيلي دوستت دارم.
:(رضا بعد از کمي پردازش و تفکر و از آنجايي که اکثرا نقش کارگرداني تو بازي يا همه جا داره)
ماماني بازم بگو رضا عشق مني!
...


۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

در اثر آهنگی که صبح تو ماشین شنیدیم;)

با آهنگ بخونین:
شادی رضایت قناعت آرامش لذت خوشحالی هدیه بازی بگوبخند قهقهه قلقلک خوش خیالی پرواز گرمی گرما گرم شدن گرما بخشیدن شیرین شدن بودن خوردن شنیدن
س

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

قصه برای آقا رضا

رضا در تختخواب: بابایی یه قصه بگو که توش یه جنگل پر از حیوانات مختلف باشه و دو تا مار هم داشته باشه که ....
بابایی دراز در کنار تخت اقا رضا: یکی بود یکی نبود یه جنگل پر از حیوانات مختلف بود و دو تا مار هم داشت توش! یه روز یک خرسی ....
دو دقیقه بعد، رضا: بابایی بابایی چرا میگی شرکت! چرا میگی جلسه. قصه رو بگو. تو جنگل مار بودش ها، جلسه نبودش که!!
من: ها؟! چی؟ من کجام؟! ;)

اره این روزها فکر و ذهنم خیلی با شرکت مشغوله. قصه های اخر شب رضا رو هم خراب کرده :)

موعظه آقا رضا

بابایی (با حالت نیمه عصبی): "اقا رضا باید حرف بابایی رو گوش کنی، چند بار بگم یه حرف رو! اخه بابا من خسته شدم، من هی میگم این کارو نکن، شما انجام میدی. اصلا باید حرف بزرگتر......"

داشتم این حرفها رو میگفتم که کم کم احساس کردم رضا کاملا داره به حرفم گوش میکنه، بنابراین با حس روشنفکری اول به خودم مسلط شدم و بعد ادامه دادم:

"... اصلا منظور من این نیست که من هر چی میگم تو بگی چشم! تو باید استقلال نظر هم داشته باشی، باید خودت هم فکر کنی، نظر همه رو بدونی و بعد هم تصمیم بگیری. مستقل باش، ولی کاری نکن که بقیه فکر کنند که به حرف بقیه گوش نمیدی...."

رضا که اروم و بیصدا بود و من کاملا روشنفکرانه اون رو نصیحت میکردم، یهو در جواب موعظه ی من (که کم کم هیچی نمیهفمید از بس قلمبه صحبت میکردم) گفت:

"بابایی جیش داری تو؟!"




تعادل

نوعی تعادل هست که تنها در یک نقطه برقرار میشه و این نوع تعادل با اندک ضربه ای به هم میریزه.
س

تا فاز چندم؟

فقط میخوام سریع فاز سوم رو هم بدیم و بقیش بیفته گردن تیم یو آی و من خلاص. یه محصول بدیم تموم شه بره. میترسم نتونم تا آخر بکشم.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

به در کردن خستگی یک روز کاری

ماشین رو طبق معمول زدم رو پل جلوی در خونه بغلی مهد کودک و رفتم دنبال رضا. اتفاقا بیشتر از 7-8 دقیقه طول کشید چون میخواستم از خاله زهرای مدیر بپرسم که قضیه ی این کیک عنکبوتی چیه که باید برای آپ گرید شدن بچم به کلاس بالاتر ببرم...
با رضا خوشان خوشان برگشتیم سمت ماشین که دیدم به به چندین آقا پسر خوش تیپ و یه خانوم خوش تیپ تر مشغول پنچر کردن ماشین مای بیچاره اند. .... آخه چرا ؟؟؟ خب جلوی خونه مردم ماشینو گذاشتین رفتین... تو ایین نامه نیومده که میتونین این کارو بکنین...
ما هم رفتیم پیش خاله زهرا که بیاااااااااااااااا اینا رو بزن..... بالاخره از همون آپارتمان یکی اومد چرخ و عوض کرد و ما راه افتادیم ..
ولی من هنوز به نتیجه اخلاقی نرسیدم که اون خوش تیپهای مربوط به اون واحد تجاری طبق آیین نامه پنچر کردن یا من خلاف آیین نامه ماشین بردم تو کوچه یا بردن رضا به اون مهد کودک خلاف آیین نامه است!!! نمیدونم
عوضش رفتیم جلو نونوایی آقا رضا فرمودن بازه مامانی بربری بگیریم. مامانی هم که حال نداشت پول آقا رضا تشریف بردن نونو بگیرن آقا گفت چند تا میخوای رضا هم گفت هزارتا!! 150 تومن و گرفت و یه نون به رضا داد. با کمال افتخار آقا رضا هم امشب به همه اعلام کرده که خودش تنهایی رفته هزارتا نون خریده.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

شاید نباید دیگر نخواهم رفت؟!!

برای اولین بار بعد از انتخابات منم رفتم که همراه بقیه باشم تو راهپیمایی. مرخصی گرفتم و با بچه ها رفتیم. اولین و آخرین بارم بود. خیلی وحشتناک بود. ضربان قلبم لحظه ای آروم نشد تا وقتی که به کوچه شرکت برگشتم. آدمها یا میترسیدن یا میترسوندن. ابزارالات ترسناک برای ایجاد فضای وحشت. به هر طرف که میرفتیم من از ترسم میگفتم بچه ها برگردیم. فقط فکر میکردم اگه اتفاقی بیفته رضا چی میشه.
سارا

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

انرژی میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!!!!
ارائه فردا ...نمفهمم واقعا چرا اینقدر سختمه ارائه کردن ... هر بار همین قدر استرس ...
به رضا فکر کردن چقدر میتونه بم کمک کنه؟؟؟؟؟
سارا

۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

من مامانم :)

اصلا بعضی وقتا همینکه آدم فکر میکنه مامانه کلی آرامش خیال پیدا میکنه و احساس شکر به خاطر مامان بودن و واقعا ایمان دارم که هندونه نیست زیر بغل خودم میدم که یه نعمتم.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

گلایدر



رضا و علاقه به پرواز- جمعه یک آبان هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

رضا در 29 مهر 88


29 مهر 88، صبح زود، حیاط مجتمع، رضا با کیف و لوازم به سمت مهد کودک


۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

سینمای اول

سینمای اول آقا رضا با فیلم بی پولی شروع شد! بعد از بارها برنامه ریزی برای سینما بردن رضا و فرهنگی کردن فرزند خانواده بالاخره موفق شدیم این بار بدون برنامه ریزی یو هویی بریم سینما اونم شونصد نفری. آقا رضا هم نهایت همکاری رو به خرج داده و آدمیزادی از اول تا آخر فیلم و تماشا کرد. البته فیلمش مزخرف (مامانی: ببخشید! بقیه: خواهش میکنیم.) یود ولی چون قصد قربت به سینما و فرهنگ بود دیگه تا آخر نشستیم. البته با رضا قبلا دو سه تا تئاتر عروسکی رفته بودیم که یکیشون به اپرای اتریشی بود که با چه داستانهایی که میبافتیم سر جاش نگهش داشتیم. یکیش هم نمایش عروسکی علی بابا و چهل دزد بغداد کار دایی جواد (ذوالفقاری) بود که بعد از سه بار بلیط خریدن اما دیر رسیدن موفق شدیم ببینیمش.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

نماز خوندن رضا

صحنه:

من، رضا، یک سجاده و سه تا مهر! یکی برای من، یکی برای رضا، و یکی هم مال دوتامون! هر دو به زور روی یک سجاده ایستادیم در کنار هم

قبل از نماز یاداوری میکنم که:

رضا وسط نماز حرف نباید بزنیم، حرف بزنیم باطل میشه.

رضا: باطل یعنی چی؟

من: یعنی خدا قبول نمیکنه نمازمون رو

رضا: قبول یعنی چی؟

من:....

و بعد

"چهار رکعت نماز عشا میخوانیم واجب قربه الی الله"

وسط رکعت اول، رضا: بابا یه دیقه وایستا، مگه نگفتی حرف نزنیم، تو که الان داری حرف میزنی!! (منظور با صدای بلند نماز خواند من بود)

من ادامه میدهم و به رکوع میروم- رضا خم میشود، و کف دستانش را زمین میگذارد بعد یک پایش را بلند میکند و حرکتی را که در ژیمناستیک یاد گرفته تکرار میکند و ...

من وارد سجده میشوم، رضا همانطور که یک پایی ایستاده و دستها کاملا باز، یک شیرجه به سمت سجاده میزند و محکم میخورد به من

هر دو با هم

"سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله"

بعد من بلند میشوم برای رکعت دوم- رضا با صدایی عجیب، بلند میشود. من مشغول خواندن رکعت دوم، رضا شروع میکند به کاراته بازی و صداهای عجیب!

من قنوت میگیرم، رضا حواسش نیست. با دست به شانه اش میزنم. نگاهم میکند و صورتش را کاملا با دستها میپوشاند- هر دو صلوات میفرستیم.

بعد من رکوع و رضا دوباره دستها را مثل هواپیما باز میکند و ...

رضا: بابا یه دیقه وایستا کارت دارم

کمی خنده‌ام میگیرد. رضا با شیطنت میگوید: بابایی باطل شد. خودت گفتی نباید بخندیم. مال هر دومون باطل شد مگه نه؟....

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

ابزاری برای تولید دوپس دوپس اصیل

سلام
رضا خیلی از آهنگای دوپس دوپس خوشش میاد و شعرشون رو سریع یاد میگیره. دنبال اینم که شاید یه ابزاری پیدا بشه که شعرو بش بدم و یه آهنگ دوپسی برای اون شعرم پیدا کنه. بلکه شعرای درست حسابی رو بتونم این جوری یادش بدم به جای شرو ورای ساسی مانکن.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

بايد سعي کني نيروهاي متوسط رو مورد تشويق خاص قرار ندي چون هر لحظه ممکنه حکم اخراجشون بياد.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

خیلی سخته اینکه بخوای تصمیم بگیری جواب این سوالو چی بدی : حاضری دو تا از نیروهات رو اخراج کنی و به جاش دو تا نیروی تقریبا خیلی بهتر بگیری؟ اون وقت اون دو تایی که میخوان اخراج کنن رو 5-6 ماه باهاشون کلنجار رفتی تا جا بندازی از همه بدتر که اخراج نه حتا جابجا.



۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه


تیرماه 88- رضا در ساحل دریای خزر- سلمانشهر
ماجراهای رضا کوچولو
-------------
به فکرم زد که با رضا کمی ریاضی کار کنم، و ببینم که اصلا منطق ریاضی رو در این سن میفهمه یا نه.
من: رضا اگه تو یدونه پرتقال داشته باشی، و من بهت دو تا دیگه بدم اونوقت تو چند تا پرتقال داری؟
رضا: سه تا.
من: ایول!!
رضا: بابایی حالا من بپرسم. اگه تو یدونه پرتقال داشته باشی، و من بهت دو تا بدم اونوقت ...(کمی مکث کرد، به گمانم داشت فکر میکرد که چرا سوالش شبیه سوال من شد و بعد ادامه داد ) ... اونوقت تو خوشحال میشی یا ناراحت!!!!!!
:))
------------
و در یک بازی که من سعی میکردم به رضا سوال و جواب بیست سوالی یاد بدم...بعد از دو سه بار طرح سوال از طرف من که عمدتا جواب یک حیوانی بود که مثلا در خشکی بود یا پرواز میکرد و یا در دریا بود و من خصوصیات رو میگفتم و اون جواب میداد، رضا گفت حالا من بپرسم؟
رضا: اون چه حیوونیه که هم تو دریاست، هم تو خشکی، و هم تو هوا
من که فکر میکردم رضا هنوز بلد نیست سوال درست کنه، کلی بهش یاد دادم که بابایی نمیشه که هم تو خشکی باشه، هم دریا، و هم هوا. بالاخره تو یکی از ایناست دیگه...
رضا: چرا، مرغابیه!!!!!
:))
-----------



۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

هاله نور- قدرت برتر منطقه- مدیریت جهان- "بگم بگم-- میگما- موافقید در مورد یک خانم صحبت کنیم؟" انکار هاله نور! - دکتر کردان- ادامه ی حمایت از دکتر کردان!- مدرک دکترا کاغذ پاره است!- اعتبار ایران در جهان- مشایی- احمدی نژاد به عنوان پیامبر بعدی-
کمک! کسی از طرفدارهای احمدی نژاد کمک کنه من خوب فک کنم. شاید دوران انتخابات زمانی باشه که بشه جواب برخی از این سوال ها رو یافت. به راستی حامیان احمدی نژاد، توجیهی برای مسائل بالا دارند؟ بالاخره باید به خودشون فشار بیارن و رفتار قهرمان خودشون رو توجیه کنند.

جدی اگر آقای احمدی نژاد حرف حسابی در مورد هاشمی رفسنجانی، ناطق نوری، فراهانی، و سایر افرادی که نام برد داشت، آیا باید در جلسه مناظره میگفت؟ مگر 4 سال فرصت نداشت که افشاگری کند.
طرفدار آقای احمدی نژاد! در جامعه ی ما خفقانی وجود داشت و دارد که نمیتوان از بعضی از بزرگان انتقاد کرد، این خفقان و عقده باعث شد که وقتی اقای احمدی نژاد به راحتی هتک حرمت کرد در جلسه، شماها واقعا (؟) برایش سوت زدید. به راستی اگر هم انتقاد، و یا اتهامی در مورد کسی وارد است، میتوان اخلاق را زیر پا گذاشت؟!
بهرحال من فکر میکنم، اقای احمدی نژاد از سر زرنگی از این عقده ی ملت در حال بهره کشی است. توسل ایشان به کلمه افشاگری، بهره برداری از کلمه ی هاشمی! همه استراتژی ایشان را نشان میدهد. ایشان نشان داد برای رسیدن به اهداف خود، به اخلاق پایبند نیست.


مناظره احمدی نژاد با موسوی بیشتر برای من درس بود تا مناظره. مستقل از محتوای مناظره هر دو نفر، شخصیت دو طرف را بیرون ریخت. بارها فکر کرده ام که اخلاق برتر از مذهب هست، دقیق هم نمیدانم که آیا پایه تئوریک دارد این حرفم یا نه. ولی انسان با اخلاق بی مذهب (میشود؟!) را بیشتر میپسندم تا مذهبی بی اخلاق را.

هر چه قدر هم طرفداران احمدی نژاد بخواهند به هر نحوی هوی و جار و جنجال بپا کنند که احمدی نژاد برنده مطلق (!؟) (سجده واجبه!!) مناظره شد، ولی عقل سلیم و چشم سالم و انسان فرهنگ دوست اصلا چنین رایی نمیدهد. از پس از مناظره همیشه به این فکر میکنم که میخوام با یک هوادار احمدی نژاد بافرهنگ صحبت کنم تا شاید مرا آرام کند. اخر من نه تنها به احمدی نژاد رای نخواهم داد، بلکه از بابت هتک حرمتهای این شخص و در مقابل 50 میلیون تماشاگر مناظره شاکی هستم. احساس کوچکی میکنم از داشتن چنین رئیس جمهوری در چهارسال گذشته.

ولی، از طرفی دموکراسی یعنی همین. یعنی قبول کنی که اکثریت ممکن است آنگونه که تو درست میپنداری نباشند! حتا به ضداخلاق رای دهند و خوشحال باشند. و تو چه اندازه باید در عذاب باشی در زیستن با کسانی که به راحتی بنده شناس میشوند و قضاوت میکنند و حکم را صادر میکنند.


از جناح راست و اصولگرایان، من خیلی حسی از تعدادی از آقایان خوشم میاید. مثلا از لاریجانی و حداد عادل خوشم میاید. یعنی همیشه فکر میکنم که انسانهای فرهیخته ای هستند که ممکن است سلیقه شان با مذاق بعضیها خوش نیاید. همانند یک شخص ساده و مثبت اندیش در فکر اینم که آیا این دو نفر از حمایت احمدی نژاد اذیت نمیشوند؟
بگذریم. رای من موسوی شد. ذهن توجیه خواه من میگوید که چرا در پست قبلی کمی کروبی بودی؟ مگر برنامه هایش را بهتر ندیدی از موسوی؟! و ذهن توجیه گر من جواب میدهد:
تئوریهای سازمان دهی همیشه در معرض این سوال هستند که مدیر مهم است یا برنامه و هدف؟ یعنی داشتن برنامه ی مهم و هدف عالی مهم است، یا داشتن یک مدیر توانا و لایق؟ و جوابی که خود من به تجربه به آن رسیدم و با آن زندگی میکنم این است که تعیین مشخص برنامه و یا هدف خیلی مهم نیست، اگر شخص لایق و توانایی بیابی هدف مبهم درون ذهنت را کاملا شکل میدهد و اجرا میکند. بر اساس این توجیه، اقای کروبی در عین داشتن برنامه های مشخص (و اخیرا کمی غلو شده از دید من- مثل تعیین مدیران دانشگاه ها توسط دانشجویان!!!) از نظر شخصیتی به توانایی و لیاقت موسوی نیستند.








۱۳۸۸ خرداد ۱۵, جمعه

سلام مهدی رایش عوض شده و بزودی اعترافاتش رو اینجا مینویسه.

۱۳۸۸ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

کمی انتخابات ریاست جمهوری

من چند وقتیست که در هروله ی رای به یکی از دو اصلاح طلب هستم و هنوز به جمع بندی نرسیدم که موسوی و یا کروبی. کروبی از این منظر برایم جذاب شده است اخیرا که این مرد واقعا برنامه دارد و خیلی حرفه ای (از دید من) وارد صحنه شده: از درون یک حزب، با کار حزبی، با برنامه هایی که اعضای حزبش پیشنهاد داده اند، حضور مداوم در 10-15 سال اخیر.
واقعا فکر میکنم اینکه شیخ اصلاحات همه ی مردان اصلاحات را میشناسد، و با همه میتواند تعامل داشته باشد، و به راحتی نظام نمیتواند این شیخ را ندید بگیرد، برگ برنده ای بس بزرگ است.
اما موسوی عزیز. رای خوبی جمع کرده است، ولی من هنوز در جمع بندی ام به موسوی نرسیده ام. چرا که مثل کروبی مشخص، روشن، عملگرا نیست. از موسوی من فقط اعتراض و انتقاد شنیده ام و برنامه های کلی برای اصلاحات.
فیلم کروبی، پر محتوا و ناشی (حتا از دید من که منتقد فیلم هم نیستم) بود. افخمی میتوانست، قطعا میتوانست بهتر ارائه کند. محتوای فیلم از بسیار غنی تر از شکل بیان محتوا بود. من در حسرت ماندم از صحنه هایی که میتوانست افخمی در فیلم بگذارد مثلا از لینکهایی که میتوانست به دادگاه کرباسچی بزند

مهدی



۱۳۸۸ خرداد ۹, شنبه

اندر فرهنگستان آقا رضا:
خاک انداز: لودر، گریدر و هر ماشینی که خاک از زمین میکند و بلند میکند
نور انداز: چراغ قوه!

۱۳۸۸ خرداد ۷, پنجشنبه

سلام
مامانی: رضا بیا از خدا تشکر کنیم که برامون خوراکی ساخته.
رضا: مامانی قارچ ها رو خدا ساخته؟ پس کی میکنه از زمین؟

محض سرعت در پست گذاشتن

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

سکانس اول
رضا: بابایی امام حسین رو کی کشته؟
من: یزید کشته.
رضا: یعنی امام حسین شهید شده؟
من با تعجب اینکه کلمه شهید رو از کجا یاد گرفته: بله شهید شده.
رضا: یزید رو کی کشته؟
من: هان؟! مممم نمیدونم. صب کن فک کنم.
رضا هم اصرار و اصرار و گریه که یزید رو کی کشته.
....
بعد از تماسهای متعدد به جاهای مختلف و کشف جواب
من: یه نفر به اسم مختار، یزید رو کشته.
رضا: بابایی مختار رو کی کشته؟
من: ؟!؟!؟ چی؟ نمیدونم. نه نه مختار خودش پیر شده، بعدش هم مرده. (مثلا الکی)
رضا: چرا پیر شده؟
من: خب همه پیر میشن.
رضا: نه همه پیر نشن.
----------
سکانس دوم
رضا: اینا دارن چیکار میکنن.
من: دارن عذاداری میکنن برای امام حسین.
رضا: یعنی برای امام حسین ناراحت هستن؟
من: اره
رضا: پس چرا دارن شعر میخونن همه با هم!!