۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

قصه برای آقا رضا

رضا در تختخواب: بابایی یه قصه بگو که توش یه جنگل پر از حیوانات مختلف باشه و دو تا مار هم داشته باشه که ....
بابایی دراز در کنار تخت اقا رضا: یکی بود یکی نبود یه جنگل پر از حیوانات مختلف بود و دو تا مار هم داشت توش! یه روز یک خرسی ....
دو دقیقه بعد، رضا: بابایی بابایی چرا میگی شرکت! چرا میگی جلسه. قصه رو بگو. تو جنگل مار بودش ها، جلسه نبودش که!!
من: ها؟! چی؟ من کجام؟! ;)

اره این روزها فکر و ذهنم خیلی با شرکت مشغوله. قصه های اخر شب رضا رو هم خراب کرده :)

هیچ نظری موجود نیست: