۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

ابر و آفتاب

مراسم شب یلدا در یک عصر پاییزی در غذاخوری شرکت. اون روز میخاستم برای خاله شدنم و لپ تاپم شیرینی بدم. قبل از اینکه برم بگم که شیرینی رو بخرن یکی از بچه ها زنگ زد که پولشو بدم اونا میخوان برای شب یلدا خوراکی بخرن و به بچه ها بدن. منم گفتم باشه ولی میشه یه مراسم کوچولو به این بهانه هم بزاریم شاید در تغییر آب و هوا تاثیری داشته باشه. ولی این سوال برای خودم حل نشده بود که چطوری میشه شاد شد و این یه تلاش بود برای رسیدن به این جواب. دقیقا حس کمبود شادی رو تو حال و هوای خیلی از بچه های شرکت احساس میکنم. حس خستگی و طلبکاری از همدیگر. اون حسی که باعث میشه دو جناح متقابل در شرکت حس بشه: بچه ها و مدیریت. و من که در برزخی بین این دو جناح گیرم و دچار یک دوگانگی در رفتاری که میتونم داشته باشم.
یه دورانی احساس میکردم چقدر خوبه که مدیرها هم مثل نیروهان و چه خوب که احساس فاصله ای در کار نیست ولی فک میکنم تا حدودی اوضای مالی و انتظار به جایی که همه از مدیریت دارن کارو خراب کرده.
امیدوارم به روزهایی آفتابی که حتما خواهند آمد و زندگی را روشن تر و نورانی تر خواهند کرد چرا که این ویژگی یک زندگی چهار فصل است اینکه سهم ابر و آفتاب از بودن در آسمان باید یکی باشد.

۳ نظر:

یک دانه شن گفت...

سلام خانوم!
اول شب یلدات مبارک!
دوم لپ تاپت مبارک! مخصوصا خیلی مبارک چون باعث شده بنویسی و من نوشته هات رو بخونم.
سوم ماشالله به ون گل پسرت
چهارم پریشب داشتم با رویا حرف می زدم و کلی یاد خوابگاه و دوران دانشجویی و افتادیم. هردومون معتقد بودیم که چقدر دلمون برای اون روزها تنگ شده.
پنجم دوباره خوشحالم که می نویسی

مهدی گفت...

ممنون صفورا جونم

Hamidreza گفت...

البته اینجوریا که میگین هم نیستا! همچینم دو جناح متقابل و متخاصم و خصوصاً طلبکار از هم نیستند این دو گروهی که میگین! بالاخره هر گروهی حق و خواسته هایی داره که وقتی برآورده نشه، دلگیر میشه و شادیش کم میشه. اما طلبکار و اینا شاید درست نباشه