آخرین بلاهایی که بر سر رابطه ی «هِما» و «کاشیک» آمد را در صندلی های سالن انتظار خواندم. خدا را شکر میکردم که کتابی دارم که دچارش باشم و استرس برخورد با افرادی که قرار بود ببینمشان را نداشته باشم و غرق شدن در تجسم اتفاقات درون کتاب نگران ام برای دیر رسیدن به شرکت و جلسه ای که بعد از یک هفته امروز فردا کردن برای برگزاری اش داشت هماهنگ میشد که بشود، را هم می کاست.
به نظرم ذهن بعضی آدمها تمام وقت به دنبال مسئله ای است برای حل کردن. این که از آرامش نمیتوانند لذت ببرند و تنها در شناخت مسئله و حل آن است که زندگی برای آنها جریان دارد. البته اکثر این مسائل حل کردن مسائل کامیونیکیشنی است. اینکه کی با کی با چی و چطوری درگیر است؟ اینکه برای کی یا چطور شدن چی باید چی کار کرد؟ شاید بشود گفت ذهنهای ماجراجویی که سکونت پذیر نیستند. واگر میشد صورت مسئله های این جور ذهنها را ساختار داد و به سلسله مراتبی از مسائل هدفدار رساند ... شاید مفید باشد ولی شاید با ماهیت واگرای این نوع ذهن ها متناقض باشد. .... فکر کنم معلوم است که این نوشته ها هم ترواشات یک ذهن واگراست که تلاش میکند با چکاندن آنها بر «هوای نوشتن»ش نقطه ای برای همگرا شدن بیابد.
۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
ا پس تموم کردی کتاب رو. نظرت چی بود؟ خوشت اومد؟
اره تمام شد در همان سالن انتظار و البته اگر یک داستان دیگر هم بیشتر داشت من آن یک ساعت انتظار پس از پایان کتاب را راحتتر سپری میکردم.
به نظرم یک نکته در اکثر داستانهای کتاب این بود که هدف تعریف داستان اصلی نبود هدف تاثیر و تاثر شخصیتهای داستان از همدیگر بود. و دیگر اینکه واقعا «خاک غریب» چه اثری روی نسل بعدی که آن خاک دیگر برایش غریب نیست گذاشته است و احتمالا نسل بعدی که خودش مهاجرت را انتخاب نکرده احتمالا مدتها گمگشته است تا خودش باز راهی را بتواند انتخاب کند.
از این نوع نوشته ها ایرانی ها هم نوشته اند؟
ارسال یک نظر