با آهنگ بخونین:
شادی رضایت قناعت آرامش لذت خوشحالی هدیه بازی بگوبخند قهقهه قلقلک خوش خیالی پرواز گرمی گرما گرم شدن گرما بخشیدن شیرین شدن بودن خوردن شنیدن
س
۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه
۱۳۸۸ آذر ۳, سهشنبه
قصه برای آقا رضا
رضا در تختخواب: بابایی یه قصه بگو که توش یه جنگل پر از حیوانات مختلف باشه و دو تا مار هم داشته باشه که ....
بابایی دراز در کنار تخت اقا رضا: یکی بود یکی نبود یه جنگل پر از حیوانات مختلف بود و دو تا مار هم داشت توش! یه روز یک خرسی ....
دو دقیقه بعد، رضا: بابایی بابایی چرا میگی شرکت! چرا میگی جلسه. قصه رو بگو. تو جنگل مار بودش ها، جلسه نبودش که!!
من: ها؟! چی؟ من کجام؟! ;)
اره این روزها فکر و ذهنم خیلی با شرکت مشغوله. قصه های اخر شب رضا رو هم خراب کرده :)
بابایی دراز در کنار تخت اقا رضا: یکی بود یکی نبود یه جنگل پر از حیوانات مختلف بود و دو تا مار هم داشت توش! یه روز یک خرسی ....
دو دقیقه بعد، رضا: بابایی بابایی چرا میگی شرکت! چرا میگی جلسه. قصه رو بگو. تو جنگل مار بودش ها، جلسه نبودش که!!
من: ها؟! چی؟ من کجام؟! ;)
اره این روزها فکر و ذهنم خیلی با شرکت مشغوله. قصه های اخر شب رضا رو هم خراب کرده :)
موعظه آقا رضا
بابایی (با حالت نیمه عصبی): "اقا رضا باید حرف بابایی رو گوش کنی، چند بار بگم یه حرف رو! اخه بابا من خسته شدم، من هی میگم این کارو نکن، شما انجام میدی. اصلا باید حرف بزرگتر......"
داشتم این حرفها رو میگفتم که کم کم احساس کردم رضا کاملا داره به حرفم گوش میکنه، بنابراین با حس روشنفکری اول به خودم مسلط شدم و بعد ادامه دادم:
"... اصلا منظور من این نیست که من هر چی میگم تو بگی چشم! تو باید استقلال نظر هم داشته باشی، باید خودت هم فکر کنی، نظر همه رو بدونی و بعد هم تصمیم بگیری. مستقل باش، ولی کاری نکن که بقیه فکر کنند که به حرف بقیه گوش نمیدی...."
رضا که اروم و بیصدا بود و من کاملا روشنفکرانه اون رو نصیحت میکردم، یهو در جواب موعظه ی من (که کم کم هیچی نمیهفمید از بس قلمبه صحبت میکردم) گفت:
"بابایی جیش داری تو؟!"
داشتم این حرفها رو میگفتم که کم کم احساس کردم رضا کاملا داره به حرفم گوش میکنه، بنابراین با حس روشنفکری اول به خودم مسلط شدم و بعد ادامه دادم:
"... اصلا منظور من این نیست که من هر چی میگم تو بگی چشم! تو باید استقلال نظر هم داشته باشی، باید خودت هم فکر کنی، نظر همه رو بدونی و بعد هم تصمیم بگیری. مستقل باش، ولی کاری نکن که بقیه فکر کنند که به حرف بقیه گوش نمیدی...."
رضا که اروم و بیصدا بود و من کاملا روشنفکرانه اون رو نصیحت میکردم، یهو در جواب موعظه ی من (که کم کم هیچی نمیهفمید از بس قلمبه صحبت میکردم) گفت:
"بابایی جیش داری تو؟!"
تا فاز چندم؟
فقط میخوام سریع فاز سوم رو هم بدیم و بقیش بیفته گردن تیم یو آی و من خلاص. یه محصول بدیم تموم شه بره. میترسم نتونم تا آخر بکشم.
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
به در کردن خستگی یک روز کاری
ماشین رو طبق معمول زدم رو پل جلوی در خونه بغلی مهد کودک و رفتم دنبال رضا. اتفاقا بیشتر از 7-8 دقیقه طول کشید چون میخواستم از خاله زهرای مدیر بپرسم که قضیه ی این کیک عنکبوتی چیه که باید برای آپ گرید شدن بچم به کلاس بالاتر ببرم...
با رضا خوشان خوشان برگشتیم سمت ماشین که دیدم به به چندین آقا پسر خوش تیپ و یه خانوم خوش تیپ تر مشغول پنچر کردن ماشین مای بیچاره اند. .... آخه چرا ؟؟؟ خب جلوی خونه مردم ماشینو گذاشتین رفتین... تو ایین نامه نیومده که میتونین این کارو بکنین...
ما هم رفتیم پیش خاله زهرا که بیاااااااااااااااا اینا رو بزن..... بالاخره از همون آپارتمان یکی اومد چرخ و عوض کرد و ما راه افتادیم ..
ولی من هنوز به نتیجه اخلاقی نرسیدم که اون خوش تیپهای مربوط به اون واحد تجاری طبق آیین نامه پنچر کردن یا من خلاف آیین نامه ماشین بردم تو کوچه یا بردن رضا به اون مهد کودک خلاف آیین نامه است!!! نمیدونم
عوضش رفتیم جلو نونوایی آقا رضا فرمودن بازه مامانی بربری بگیریم. مامانی هم که حال نداشت پول آقا رضا تشریف بردن نونو بگیرن آقا گفت چند تا میخوای رضا هم گفت هزارتا!! 150 تومن و گرفت و یه نون به رضا داد. با کمال افتخار آقا رضا هم امشب به همه اعلام کرده که خودش تنهایی رفته هزارتا نون خریده.
با رضا خوشان خوشان برگشتیم سمت ماشین که دیدم به به چندین آقا پسر خوش تیپ و یه خانوم خوش تیپ تر مشغول پنچر کردن ماشین مای بیچاره اند. .... آخه چرا ؟؟؟ خب جلوی خونه مردم ماشینو گذاشتین رفتین... تو ایین نامه نیومده که میتونین این کارو بکنین...
ما هم رفتیم پیش خاله زهرا که بیاااااااااااااااا اینا رو بزن..... بالاخره از همون آپارتمان یکی اومد چرخ و عوض کرد و ما راه افتادیم ..
ولی من هنوز به نتیجه اخلاقی نرسیدم که اون خوش تیپهای مربوط به اون واحد تجاری طبق آیین نامه پنچر کردن یا من خلاف آیین نامه ماشین بردم تو کوچه یا بردن رضا به اون مهد کودک خلاف آیین نامه است!!! نمیدونم
عوضش رفتیم جلو نونوایی آقا رضا فرمودن بازه مامانی بربری بگیریم. مامانی هم که حال نداشت پول آقا رضا تشریف بردن نونو بگیرن آقا گفت چند تا میخوای رضا هم گفت هزارتا!! 150 تومن و گرفت و یه نون به رضا داد. با کمال افتخار آقا رضا هم امشب به همه اعلام کرده که خودش تنهایی رفته هزارتا نون خریده.
۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه
شاید نباید دیگر نخواهم رفت؟!!
برای اولین بار بعد از انتخابات منم رفتم که همراه بقیه باشم تو راهپیمایی. مرخصی گرفتم و با بچه ها رفتیم. اولین و آخرین بارم بود. خیلی وحشتناک بود. ضربان قلبم لحظه ای آروم نشد تا وقتی که به کوچه شرکت برگشتم. آدمها یا میترسیدن یا میترسوندن. ابزارالات ترسناک برای ایجاد فضای وحشت. به هر طرف که میرفتیم من از ترسم میگفتم بچه ها برگردیم. فقط فکر میکردم اگه اتفاقی بیفته رضا چی میشه.
سارا
سارا
اشتراک در:
پستها (Atom)