۱۳۸۳ شهریور ۶, جمعه

salam-
belakhare-maa-movafagh-shodim-biyaaym-mamlekate-khareje-va-in-belaade-kofr-ro-ziyaarat-konim-vaaghe'an-be-ghole-torkaa-"chokh-baahaade".
nemitoonam-farsi-benevisam-hatta-keyboardesh-ham-spacesh-kharaabe-valichon-poshte-saram-kasi-nist-forsat-ghanimat-bood-va-man-ham-montazer-va-bikaar.

۱۳۸۳ مرداد ۲۳, جمعه

سلام دوباره از فردا می خوام برم سر کار. که یه ربطی هم به شهرداری داره که احتمالا رابطه ی وابستگی باشه.
احساس خیلی بهتری به این کار نسبت به کار قبلی ام دارم و فکر میکنم این موضوع بر می گرده به اینکه ما جزو اون نسل متغیرالحالیم. نسلی که هیچ وقت نفمید چرا نسل انقلابه. ما همیشه تو حرفهامون میگیم مدل بچه های مدرسه و دانشگاه از 78ی ها به بعد عوض شد. مدرن شدن اونهم یه جوری با خیال راحت ولی ماها که قبل از اونهاییم برای هر تغییری کلی هزینه کردیم و میکنیم. کلی فکر و ارزیابی و بالا پایین تا به یه نتیجه برسیم ولی نسل بعدی ها زندگی رو مثل ما نمی دیدن خیلی شفافتر... البته همه اینها رو از نظر رفتارهای اجتماعی میگم. خیالشون از یه چیزی راحت بود که همون چیز همیشه دغدغه ی ما بود و همون گرهی که باز کردنش رو یاد نمی گرفتیم و من دارم سعی میکنم یاد بگیرم.
ولی من یکی که خیلی درگیر viewی اجتماعی خودم بودم وهستم. همیشه و تا اونجا که می تونستم قید و بند و اینا ... حتا اگه اعتقاد محکمی هم نداشتم. برای فکر کردن و تصمیم برای بریدن یا نبریدن هر کدوم همچنان دارم هزینه می پردازم.
اولین بار سال 80 که سر کار رفتم مثل این بود که سال اول دانشگاه وارد شدم به قولی یول برخورد می کردم. در طول دو سالی که اونجا بودم کلی زحمت کشیدم ولی رفتارم رو نتونستم عوض کنم و ارتقا بدم. احساس می کردم اون برداشتی که رئیسم از من داره هیچ وقت عوض نمی شه و من هم اون برداشتی رو که ازش داشتم ولی الان می خوام از اون اول جا رو برای هر تغییری که ممکنه داشته باشم، باز بذارم و فایل قضاوتِ رو آدمها رو اون اولش نبندم که دیگه نتونم تصورم راجع بهشون رو عوض کنم. امیدوارم بتونم گره های کارم رو زودتر پیدا و باز کنم تا به کمک این رئیس جدید و با ذوقم "نرم افزار رو صنعتش کنیم".

۱۳۸۳ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

تاکسی رو که سوار شدم راننده غرغر که مسافر با کلاسش نگهش داشته بره سفادت و برگرده و اونو 1 ساعت معطل گذاشته آخرش هم پولش رو نداده بود بر هم نگشته بود. حالا آقاهه دعا می کرد کاش رئیس جمهور آینده ی ما یه خانوم باشه که اقلا دل رحم باشه و از این کارا نکنه.
همیشه حوصله ی وبلاگ خوندن دارم ولی حوصله ی وبلاگ نوشتن ندارم.
بالاخره در کمال پررویی امروز رفتم سفارت فرانسه و در حالی که 14 روز دقیقا به لزوم بودن مهدی اونجاست درخواست ویزا دادم و هیچکس هیچ چی رو قول نداد. پس خدا چی کارس؟
بلیط اینا هم که تموم شده بود و تو لیست انتظار اسم نوشتم.
ولی صبح جلوی سفارت خیلی جالب بود ملت ساعت 5 صبح اومده بودن صف بسته بودن که ساعت 11 البته دیگه صف خالی شده بود. یه پیرزنی هم اومد رد بشه پرسید اینجا چی میدن؟ ما هم گفتیم: ویزا. از که بس ملت با کلاس از سر و کول هم بالا نمی رفتن...
امروز با مینا رفتیم یه استخر خیلی باحال . همه خانوادگی می اومدن یعنی سانس زنونه مردونه اش یکی بود فقط آقایون درشون با خانوما فرق داشت. روباز بود و ملت هم مشغول صرف ویتامین آفتاب. من و مینا هم از استخر خالی استفاده ی لازم را نمودیم. البته سونا و جکوزی هم فراهم .. و به شدت رفتن به اونجا دست کم برای بازدید به همگان توصیه می شود. استخر منظر دات کام( آخر نیایش)
البته با مشاهده افرادی که اومده بود ما به این نتیجه رسیدیم که جامعه ای که ما زندگی می کنیم با اونها متفاوت بود.

۱۳۸۳ مرداد ۱۲, دوشنبه

دیروز که فردای سومین سالگرد ازدواجمون بود، اولین کرفس و اولین سبزی کوکوی مشترکمون رو خریدیم!! این چند روزه چند تا قورباغه رو قورت دادم. (دیروز رفتم انقلاب این کتابهای مدل قورباغه ای چقدر زیاد چاپ شده بود و چقدر فروش داشت فکر کنم همه goldquest خریدن)شب جمعه ی قبل برای مهدی یه تولد سورپریز گرفتیم تو پارک و دوستای همکلاسی دبیرستانیش رو که مدتی بود همدیگر رو ندیده بودن دعوت کردیم و اونها هم همش با هم حرف می زدن و از خاطراتشون می گفتن و ما هم نگاهشون می کردیم ولی خیلی خوش گذشت شام رو تموم نکرده بودیم که یک بارون گلی و طوفانی گرفت و همه تند تند جمع کردیم و پریدیم تو ماشینا. بعدش هم اومدن خونمون به صرف کیک و مابقی قضایا.
به اتفاق دیگه هم این بود که بالاخره یه روز عصر این همسایه ها رو دعوت کردم بیان خونمون (فکر کنم یک سال طول کشید تا این تصمیمم رو عملی کنم) و یه خورده بشناسیمشون از بس که هیچ کس اینجا با کسی کار نداره آدم دیوونه میشه.