۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

اسباب کشی سایبری

راستی ما داریم میریم اینجا : http://www.niamanesh.ir
خودمان رفته ایم ولی نوشته های گذشته را نبرده ایم.
به یک وانت برای اسباب کشی نوشته هایمان نیازمندیم. ;)

روز من ;)

خانه قبلی که بودیم از دست صدای طبقه بالایی آسودگی نبود، حالا که اینجاییم از ترس غر غر طبقه پایینی در عذابیم. بشقاب میگیرم دستم میترسم نکند بیفتد صدای سرهنگ بلند شود که صدای ما زیاد شده. بماند که با بازیهای رضا روی سرامیکهای اتاقش چه میکنیم.
این روزها روزهایی از جنس روز مادر بود که به هر حال فرصتی بود تا قدری بیشتر به احساسات گاها نهفته در این رابطه بازگردم. اینکه وقتی دلم برای مادرم تنگ میشود دلم برای بچگی ام تنگ میشود یا دلم برای آغوشش تنگ میشود یا دلم برای انتظاراتش تنگ میشود یا دلم برای نگاه های پرسشگرانه اش که بی پاسخ میگذاشتم همیشه، تنگ میشود یا دلم برای فقط در کنارش بودن و حس کردن حضورش آن هم در خانه ی خودش تنگ میشود یا دلم برای غرغر کردن در گوشش تنگ میشود برای خود خودش که 9ماه هموجودش بودم دلم تنگ میشود.
از این لفظ روز زن بیزارم ...
اصلا نمیتوانم دیگر سر رضا کلاه بگذارم ولی جایزه دادن فوق العاده کار میکند. جایزه ای مثل رفتن به استخر یا پارک و شهر بازی.
مسئله ی دیگر ترمیم عادتهای بدی مثل جمع نکردن وسایل خودش است. تا یک سنی نمیتوانست جمع و جور کند و ازش انتظار داشت حالا هم که بزرگتر شده باز باید تشخیص بدهی که چقدرش را میتواند تا ازش انتظار انجام داشته باشی.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

پایان تراژدی

ميخواهم بنويسم ميخواهم داد بزنم فرياد بزنم و بگويم خدايا از تو شاکي ام، خدايا اين همه تناقض بين قدرت و بندگي؟ چطور آفريدي؟ خداوندا تو از همه تواناتري قبول، هزار هزار بار بزرگيتري قبول، ولي سخت است، خيلي سخت است براي منٍ انسانِ مخلوقِ تو تا تحمل کنم و ببينم چگونه اين قدرت و شهرت و بزرگي را که خودت بخشيده بودي در لحظه اي نابود ميکني آنگونه که ديگر آن دست تواناي بشر بسته شود، همان دست و قدرتي که از پي اراده اي اثرهاي ماندگاري خلق ميکند।

تراژدی دایی به پایان رسید। جواد ذوالفقاری برای همیشه صحنه نمایش را ترک کرد. نمایش و تئاتر برای من تعریفی غیر از کارهای دایی نداشت. هر بار تئاتر شهر رفتم، هر بار دانشکده هنرهای زیبا رفتم برای دیدن کارهای دایی بود دیگر سخت میشود سالن نمایش را تحمل کرد. مدتها بود نمایش سمک عیار را میخواست روی صحنه ببرد اما وقتی سالن برای اجرای این نمایش فراهم شد که دیگر دایی توان حرکت نداشت. دو هفته هست که بی کارگردان نمایش در تئاتر مولوی روی صحنه است. در این مدت همتش را نکردیم برنامه ردیف کنیم برویم ولی دیروز رفتیم که تلاش تیم برای اولین اجرای داغدارشان را ببینیم. فوق العاده بود با اینکه بچه ها از صبح تا قبل از اجرا در خانه دایی در کنار بهنود بودند و اشک میریختند ولی سر صحنه کاملا مسلط بودند. نمایش چند صحنه غم انگیز داشت که با موسیقی غمناکی همراه بود. در این صحنه ها صدای زار زار آنها که نمایش را بی دایی نمی توانستند ببینند بلند میشد. خلاصه خیلی غم انگیز بود. بچه ها اول نمایش عکس دایی را روی صندلی گذاشتند و آخر برنامه در کنار خود آوردند و سرود پایانی را خواندند. رضا هم این وسط از من میپرسید "مگه واقعی سرش رو بریدن که تو داری گریه میکنی؟ چرا همه دارن گریه میکنن؟" داستان نمایش طولانی و پر اتفاق بود و رضا نیازمند توضیح.

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

هنوز اردیبهشت نشده

در واقع تو اولین پست سال نودم این تراژدی را خیلی ساده دیده بودم। این جنگ برای زنده ماندن خیلی سخت تر از اینهاست। به خصوص وقتی شاگردان دایی آمدند و نواختند و درسهایشان را پس دادند، انگار نمی فهمیدند که این استاد فقط میتواند بشنود، دیگر نمیتواند اشکال بگیرد، دیگر نمیتواند نمره دهد و دیگر نمیتواند شادمانه با آنها هم صدا شود। هم من فهمیدم و حتما خودش هم فهمید که این جنگ زندگی خیلی ساده نیست و نمیتواند به راحتی مغلوب شود، نمی تواند این همه آدم را که مشتاق سرزندگی های او هستند، رها کند و تنها تنها برود।

در راستای اتفاقات اخیر حساس به راه های پیشگیری از سرطان شده ام و دارم به این نتیجه میرسم که باید گیاهخوار شویم، که گوشت قرمز زیاد نخوریم، که میوه و سبزی زیاد بخوریم، که از خوردن مرغهای فلان فلان شده دوری کنیم।

دارم کتاب راه هنرمند را میخوانم। رضا بزرگ شده. کتاب برای هر هفته برنامه دارد هر هفته یک فصل باید بخوانم. رضا عوض شده به خصوص از 23 دی 89 . شاید پنج ساله ها این طوری میشوند. دارم با کتاب پیش میروم هرچند با سرعت کمتر از گفته ی کتاب ولی راضی ام. کتاب کودک 5 ساله را هم کم و بیش میخوانم که ببینم این 5ساله ی من هم مثل بقیه است. کتابش در مورد هنر است اینکه بتوانم هنرم را پیدا کنم هنر یعنی آنچه برای دل است آنچه که فقط برای دل است. این 5ساله ی من فوتبال می رود استخر میرود شماره تلفن کیانا که کلاس آمادگی نیوشا جون است را ازش گرفته و خودش بی نیاز از من به او زنگ میزند. من همیشه فکر میکردم با هنر خیلی غریبه ام ولی حالا حتما میخواهم پیدا کنم همین هنری که فقط مال دل است. ببینم در این راهی که کتاب دارد مرا با خود میبرد هنرم رو می شود یا نه. رضا استخر هم میرود، با پدر نمونه البته همه این ورزشکاریهایش دارد شکوفا میشود. رضا هر عددی که بخواهی در آب و کنار آب پشتک میزند. مدتی است میخواهم برای کنار تخت یک آباژور بخرم از بس که دلم میخواهد قبل از خواب کتاب بخوانم و واقعا دلم میخواهد ولی نمیدانم چرا وقت این خرید هیچوقت نمیرسد و در جلوی صف اولویت جایش نمیدهند حتا جلوتر از وبلاگ نوشتن. رضا حس مرا خیلی خوب درک میکند و خیلی خوب دورش میزند. رضا دیروز جلوی در مهد گفت جیش دارم و تا من حرکتی کنم همانجا پیش ماشین اوضاع را برای خودش ردیف کرد. در همین خوشحالی خودش آقای همسایه در حالی که دقیقا از کنار ما رد میشد. زیر لب همه آنچه در ذهنم میگذشت را بر سرم فرود آورد و بقیه اش را به مغازه دار همسایه ی مهد. امروز به یکی از همکلاسی های دوران ارشد اجبارا تلفن زدم ولی بعد حس خوبی داشتم. خانوم دکتر شده بود جالب بود که میگفت من زیاد یادت می افتم، یاد کفشهای کتانی که میگذاشتی روی پشتی صندلی جلویی، یاد شکم گنده ات که می اومدی دانشگاه و یاد ... خیلی برام جالب بود که من را از کتانی به یاد می آورد. البته من خودم هم همینطورم که از چیزهای خیلی نامربوط یاد دوستان و آشنایان می افتم.
بعد از این همه سال تازه فهمیدم که اول باید پست وبلاگ را بنویسم بعد کانکت شوم که بی راهه نروم।

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

وقتی نوشتن مقدور نیست کلی حرف در سرم دور میزند که میگویم حتما مینویسمشان। اما وقتی به نوشتن پیام جدید که میرسم تمام است و ذهن پاک پاک! همین.

۱۳۹۰ فروردین ۱۷, چهارشنبه

فروردین سال ९०

آدم اگه بدونه فقط یک ماه دیگه زنده اس برای خودش سختتره یا برای دور و بری هاش؟ اینکه برای خود آدم چه حسی داره، بحث فلسفی میشه ولی برای اطرافیان پر از غم و غصه است। بعد از این همه شیمی درمانی آخرش هم هیچی । دوست نداشتم اولین پستم تو سال ९० ایجوری باشه اونم از پس این فیلتر شکن। ولی نمیدونم چرا در اوقات ناخوشایندم بیشتر یاد وبلاگ می افتم।

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

خانه جدید بدون اینترنت

سلام
ما رفتم خانه جدید. به نسبت خانه قبلی، حدودا 20 متر به سمت شرق و 10 متر به سمت شمال شهر و 4 متر به سمت بالا جابجا شدیم.

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

برف و تولد رضا

امروز آخرین روز دی ماه بود.
امسال تولد رضا را خانوادگی برگزار کردیم. دیگر دارد برایم ثابت میشود که هفته تولد رضا پربرفترین هفته ی سال است. البته اگر نگویم که روز تولد رضا پربرفترین روز سال است. رضا خیلی دوست داشت باز هم از آن تولدهایی بگیرد که کلی دوست خودش و من را دعوت کنیم و اینا و اولش اصلا قبول نمیکرد که تولد خانوادگی بگیریم اما بعدش که ضربتی کار را تمام کردیم تشکر کرد و قبول کرد که تولد خانوادگی هم خوب است. به خصوص بعد از کادوهایی که از مامان بزرگ و خاله اش دریافت کرد. هر چی تلاش کردم راضی نشد در مهد کودک تولدش برگزار شود در حالیکه عشق دوستان مهدش این است که در مهد تولد بگیرند. خلاصه ....
رضا تقریبا ساعت را یاد گرفته، به خصوص 9 شب که باید بخوابد، 2 بعد از ظهر روزهای تعطیل که یک دفعه در این ساعت رفته استخر، ساعت 6 که شب میشود، ساعت 3 که خیلی دوست دارد مامانی در این ساعت دنبالش برود مهد کودک.

گاهی به نظرم زندگی اجتماعی بغرنج تر از زندگی انفرادی میشود. این همه قانونی که باید وضع کرد تا بتوان با آدمهای دوروبر روابط سالمتری داشت و اعصاب و روانی که سر سرویس رسانی و درگیر بودن در زندگی اجتماعی تلیت میشود دارد به جای اینکه حاشیه باشد اصل ماجرای زندگی میشود. گاهی آدم دلش میخواد خودش باشد و طبیعت و بدون هیچ تمدنی فراتر از یک صندلی چوبی رو به دریای آرام.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

اتفاقهای اول دی ماه

تو هفته اول دی برام چند تا اتفاق مهم افتاد.
- رویا را بعد از هفت سال دیدم از روزی که باش قرار گداشته بودم که بیاد پیشمون همش داشتم فک میکنم چقدر عوض شده و فک میکردم چقدر موضوع هست که تو این مدت راجع بهشون با رویا حرف نزدم. بعد هم فک میکردم احتمال زیاد به خاطر دردسرهای و سرشلوغی هایی که داره کنسل میکنه که خوشبختانه این کارو نکرد. اون روز با اینکه سعی کردم دیر از سر کار خارج نشم و سرحال خونه برسم ولی باز به سردردی ناجور دچار شدم. با این وجود شب خیلی خوبی بود.
- بعد از طی چندین دوشنبه ی استرسناک در طول این دو سال کاری، بالاخره آخرین دوشنبه هم آمد و رفت و تیم پروژه مون تو شرکت آخرین فاز رو هم پاس کرد. و من دیگر دارم نفس میکشم. حضور من تو این آخرین جلسه کلی برام دردسر شد با اینکه روز قبلش با رضا و مامان دوستش هماهنگ کرده بودم که بعد از مهد رضا رو ببرم پیش اونا تا رضا با دوستش ماهان بازی کنند و مامانی برود به این جلسه برسد ولی رضا بعد از مهد گفت نه من نمیرم خونه ی اونا ماهان باید بیاد خونه ما.... خلاصه با اقا رضا به طرف جلسه روانه شدیم و تو ماشین رضا خوابید و یکی از بچه های شرکت اومدن پیش آقا رضا تو ماشین تا مامانی حداقل به نیمه دوم جلسه برسد.
- اتفاق خوب دیگه سکونت 50 درصدی مامان بزرگ رضا در تهران است که ایشالا گوش شیطون کر اگر خدا بخواد اشرف جون بیاد تهران و تو خونه ای که تازه اینجا خریدن و البته اگر بابابزرگ هم رضایت بده، حداقل چند وقت یکبار بیان و بمونن.
+قراره اول هر ماه مهدکودک رضا پیک نیک بزارن و بریم بازی کنیم. اول دی رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.
+ باز هم نمره مثبت هایی برای مهد رضا کشف کرده ام که دلم را بسیار آسوده میکند از فضایی که رضا وقتی با من نیست در آن تنفس میکند.
+ تعداد پستهای سال 2010 وبلاگمون به نسبت پارسال 12 تا رشد داشته به نظرم همینکه روند صعودی داشتیم خیلی خوبه ;) به عبارتی حدود هفته ای یکی رو داشتیم.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

"زندگی یک سفر است
و تو آن مسافری باش
که در هر گامش
ترنم خوش لحظه های جاری است"