۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

هنوز اردیبهشت نشده

در واقع تو اولین پست سال نودم این تراژدی را خیلی ساده دیده بودم। این جنگ برای زنده ماندن خیلی سخت تر از اینهاست। به خصوص وقتی شاگردان دایی آمدند و نواختند و درسهایشان را پس دادند، انگار نمی فهمیدند که این استاد فقط میتواند بشنود، دیگر نمیتواند اشکال بگیرد، دیگر نمیتواند نمره دهد و دیگر نمیتواند شادمانه با آنها هم صدا شود। هم من فهمیدم و حتما خودش هم فهمید که این جنگ زندگی خیلی ساده نیست و نمیتواند به راحتی مغلوب شود، نمی تواند این همه آدم را که مشتاق سرزندگی های او هستند، رها کند و تنها تنها برود।

در راستای اتفاقات اخیر حساس به راه های پیشگیری از سرطان شده ام و دارم به این نتیجه میرسم که باید گیاهخوار شویم، که گوشت قرمز زیاد نخوریم، که میوه و سبزی زیاد بخوریم، که از خوردن مرغهای فلان فلان شده دوری کنیم।

دارم کتاب راه هنرمند را میخوانم। رضا بزرگ شده. کتاب برای هر هفته برنامه دارد هر هفته یک فصل باید بخوانم. رضا عوض شده به خصوص از 23 دی 89 . شاید پنج ساله ها این طوری میشوند. دارم با کتاب پیش میروم هرچند با سرعت کمتر از گفته ی کتاب ولی راضی ام. کتاب کودک 5 ساله را هم کم و بیش میخوانم که ببینم این 5ساله ی من هم مثل بقیه است. کتابش در مورد هنر است اینکه بتوانم هنرم را پیدا کنم هنر یعنی آنچه برای دل است آنچه که فقط برای دل است. این 5ساله ی من فوتبال می رود استخر میرود شماره تلفن کیانا که کلاس آمادگی نیوشا جون است را ازش گرفته و خودش بی نیاز از من به او زنگ میزند. من همیشه فکر میکردم با هنر خیلی غریبه ام ولی حالا حتما میخواهم پیدا کنم همین هنری که فقط مال دل است. ببینم در این راهی که کتاب دارد مرا با خود میبرد هنرم رو می شود یا نه. رضا استخر هم میرود، با پدر نمونه البته همه این ورزشکاریهایش دارد شکوفا میشود. رضا هر عددی که بخواهی در آب و کنار آب پشتک میزند. مدتی است میخواهم برای کنار تخت یک آباژور بخرم از بس که دلم میخواهد قبل از خواب کتاب بخوانم و واقعا دلم میخواهد ولی نمیدانم چرا وقت این خرید هیچوقت نمیرسد و در جلوی صف اولویت جایش نمیدهند حتا جلوتر از وبلاگ نوشتن. رضا حس مرا خیلی خوب درک میکند و خیلی خوب دورش میزند. رضا دیروز جلوی در مهد گفت جیش دارم و تا من حرکتی کنم همانجا پیش ماشین اوضاع را برای خودش ردیف کرد. در همین خوشحالی خودش آقای همسایه در حالی که دقیقا از کنار ما رد میشد. زیر لب همه آنچه در ذهنم میگذشت را بر سرم فرود آورد و بقیه اش را به مغازه دار همسایه ی مهد. امروز به یکی از همکلاسی های دوران ارشد اجبارا تلفن زدم ولی بعد حس خوبی داشتم. خانوم دکتر شده بود جالب بود که میگفت من زیاد یادت می افتم، یاد کفشهای کتانی که میگذاشتی روی پشتی صندلی جلویی، یاد شکم گنده ات که می اومدی دانشگاه و یاد ... خیلی برام جالب بود که من را از کتانی به یاد می آورد. البته من خودم هم همینطورم که از چیزهای خیلی نامربوط یاد دوستان و آشنایان می افتم.
بعد از این همه سال تازه فهمیدم که اول باید پست وبلاگ را بنویسم بعد کانکت شوم که بی راهه نروم।

۳ نظر:

رویا گفت...

نکاه کردم راجع به این کتاب راه هنرمند جالب به نظر می‌اومد. نوشته بود یکی از پیشنهاداش اینه که ار روز صبح هرچی به ذهنت می‌رسه یه صفحه بنویسی. تو این کار رو می‌کنی؟ من خیلی دوست دارم بنویسم. البته کتاب خوندن رو هم دوست دارم ولی تازگی دوست دارم می‌تونستم هرروز بنویسم که بادم بمونه چه جوری بودم و چی می‌‌خواستم.
رضا به کیانا که زنگ می‌زنه می‌فهمه که دختره؟ یعنی به خاطر دختر بودنش زنگ می‌زنه؟

ناشناس گفت...

شما این کتاب رو از کجا پیدا کردید؟؟ خواستم بدونم سلسله کتاب است یا همین یک کتاب؟ به این خاطر خواستم بدونم از کجا به این کتاب رسیدید؟

مرسی

سارا گفت...

آره رویا سعی میکنم این کارو بکنم و بنویسم خب همیشه نمیرسم. نه خب کیانا دوستشه اینقدر که ماها فک میکنیم دختره اون براش مهم نیست مهم اینه که بتونه شماره رو بگیره و بش بگه که میخواد بره استخر و براش تعریف کنه(فک بزنه).
کتاب راه هنرمند یک کتابه با تمرینات 12 هفته. من اون رو به توصیه ی کسی گرفتم که فهمید من همیشه در عجله و استرس هستم.