۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

پروفسور کارولوکس



شاید نزدیک دو هفته شد که از درگذشت پروفسور کارلوکس میگذرد. من هرگز شاگرد ایشان نبودم. فقط گه گاه از ایشان چیزهایی شنیده بودم. وقتی وبلاگی که دوستانم در این آدرس (؟) درست کرده بودند، را خواندم، خیلی خیلی حسرت خوردم و البته این حسرتم و حتا این نوشته ام را کلیشه میدانم که هرگاه کسی از ما دور میشود، و یا از دست میرود تازه شروع میکنیم به شناختنش! و بعد حسرت خوردن. یادم میآید، در دوران لیسانس هم، قصد دیدار با علامه محمد تقی جعفری را داشتیم، که میسر نشد و به رحمت خدا رفت.

بارها با خودم یاداوری میکنم آدمهای بزرگی دقیقا در میان ادمهای عادی دور و برمان، هستند، قدرش را بدانم- ولی کار سختیست.

وقتی با خودم مرور میکنم، فرهنگ برخوردی اساتید در شریف را.... احساس میکنم چقدر نیاز داشتم پروفسور کارولوکس را ببینم. وقتی یادم میاید که حتا در مقطع دکترایم، چقدر از دست یکی دو استاد در دانشکده  به خاطر بی احترامیشان اذیت شدم (بگذریم که در کل فرهنگ نامساعدی در ارتباط بین استاد و دانشجو حاکم بود حداقل آن زمانها)، یا وقتی که یادم میاید، استاد عزیز اقای دکتری  جوان در حوزه شبکه، از دانشگاه امیرکبیر، چقدر بدقولی کرد با من و چقدر بی ادبی ......

الان که خودم یک نیمچه استاد یا مدرس دانشگاه شده ام، همیشه حواسم هست که رابطه ام با دانشجو، برای دانشجو اذیت کننده نباشد، گاها به نظرم انقدر حواسم هست که دانشجوها از رفتارم غافلگیر میشوند. بهرحال استاد شدن را به معنی برتر بودن و برتری فروختن نمیدانم.

با گفتن این حرفها، خواستم در گسترش یک خوبی، نقشی داشته باشم. بدرود کارولوکس.




تبریکات تولد من

امسال تولد من تبریکات جالبی داشت که از همون اول صبح شروع شد. ساعت 8 صبح بود که همراه اول پیامکی فرستاد و تاریخ تولدم رو تبریک گفت! اولین تبریک تولدی بود که از همراه اول میگرفتم، بعد هم بانک اقتصاد نوین، بانک پاسارگاد و نهایتا هاکوپیان. برای تجربه ی اول، تبریک خوشایندی بود که گرفتم، ولی تصور سالهای بعد که هر کسی که تو مشتری اون هستی و میخواد بهت تبریک بگه... فکنم سال بعد حدود 50-60 تا پیامک تبریک از این نوع خواهم داشت. هر چند این بنگاه ها و فروشگاه ها، از این ابزار برای جلب رضایت مشتری استفاده میکنند، ولی من راضی تر هستم که وقت تولد مدیران آن بنگاه ها (و حتا معاونانشان) بهشان پیامک بزنم، ولی در عوض سرویس بهتری بگیرم. بخصوص این بانک پاسارگاد که ازش شاکی هستم.




۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

30 تیر: پندار

کتاب پندار را خواندم. خیلی وقت بود نمیتوانستم از این نوع کتابها بخوانم ولی خیلی به موقع و اتفاقی خواندمش و بسی لذت بردم. مطمئنا ده سال پیش اپسیلونی انگیزه خواندن چنین کتابی را نداشتم ولی حالا از موضع گیری ام در برابر نویسندگان و نوع کتابها چیزی باقی نمانده و دلم میخواهد حرف تامل برانگیز و دلنشینی در جایی بیابم و بتوانم با آن ذهنم را تمرین دهم که توان رها شدن از افکار منفی را بیابد.

جهان را زیبا، دادگر، بی طرف و کامل تصور کن.
سپس از یک چیز مطمئن باش.
آن وجود آن را بسیار بهتر از آنچه که
تو تصور میکنی تصور کرده است.
...
حلقه ای که
خانواده ی حقیقی تو را به هم متصل میکند
همخونی نیست
بلکه احترام و خوشحالی است که
نسبت به زندگی یکدیگر دارید.
بندرت اعضای یک خانواده در
زیر یک سقف با هم بزرگ میشوند.
...
برای محدودیتهای خود
استدلال بیاور
و مسلما
آنها مال تو هستند.

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

18 تیر

این روزها مهمانهای خیلی عزیزی داریم که از پذیرایی شان اصلا خسته نمیشوم وخیلی دوستشان دارم. دارم از اینکه بعد از مدتها حسابی به خانه داری میرسم کیف میکنم... در این افکار بودم که در میان صدای خنده رضا برگشتم ببینم با مهمانها چه کار میکند که متوجه شدم دارد با شیطنتهایش اذیتشان میکند و آنها هم سعی میکنند با رضا کنار بیایند. در این لحظه بود که متوجه شدم خوشحالی و طراوتم از کارهای خانه در این روزهای تعطیل و در خانه به خاطر این هم هست که با رضا تنها نیستم و اجبار نداریم با هم باشیم و از هم خسته شویم و سر هم داد بکشیم و گیس و گیس کشی کنیم. فهمیدم این خوشحالی ام مال این هم هست که فرصت دارم بدون درگیری با رضا به کارهای خانه و خودم رسیدگی کنم. و دیگر فهمیدم که رفت و آمدها و تعاملاتم دارد تحت تاثیر علایق و کنش و واکنشهای رضا میچرخد، شاید اوایل فکر میکردم که این منم که باید به عنوان یک بزرگتر برای رضا خط و خطوط رفت و آمد و روابط اجتماعی را تعریف کنم.

راستی زندگی ام هنوز با مهد جدید رضا به حالت عادی بر نگشته و احتمالا بعد از تعطیلات، داستان، کمی از اول شروع میشود.