۱۳۸۳ شهریور ۲۵, چهارشنبه

سلام آدم بايد خيلي شانس داشته باشه اولين خارجي! که مي ره فرانسه باشه! واقعا هر وقت يادش مي افتم اول فوق العاده انرژي مي گيرم ولي بعدش نگاه دور و برم که مي کنم احساس ميکنم شايد خواب ديدم. چون هيچ شباهتي به دنيايي که ما الان توشيم نداشت خلاصه بيشتر شبيه يه خواب بود که اميدوارم بیشتر از اين خواب ببينم. حالا مي خوام اون قسمتايي که پررنگتر يادم مونده رو تعريف کنم.
شب پرواز: يکي از قسمت هاي عجله اي قبل مسافرت همون بليط بود که روز آخر جور شد و ما ظرف چند ساعت همه وسايل بردني رو حاضر کرديم از خريدن چمدون گرفته تا تون ماهي اينا، فقط کتاب فرانسه در سفر با نوارهاش رو چند روز زودتر خريده بودم. اين وسط چمدون نبسته، دوستان محبت کردن و گير دادن که شام بريم بيرون، ما هم چون مريد دوستان هستيم قبول کرديم.

هیچ نظری موجود نیست: