یکی از مشکلاتی که ذهن آدمی را مشوش میکند و او را مکرر وادار به باز ارزیابی شرایط خود میکند، نداشتن الگوی شخصیتی است. الگوی شخصیتی یعنی کسی که آدم فکر کند (حداقل در یک بعد مهمی از زندگی) میخواهد تا حدود 80-90 درصد همانند آن شخص زندگی کند. مثلا اگر شما یک شخصیت علمی و دانشگاهی و با علایق نشر کتاب در حوزه علم کامپیوتر باشید، آنوقت احتمالا ذهن شما از بین نویسندگان و مولفان آن حوزه، گزینه ای بعنوان الگو خواهد جست.
حال تصور کنید که شما با یکی از نویسندگان معروف کتب علوم کامپیوتری (در سطح بین المللی) هم دانشگاهی/همکار/همسایه هستید و هفته ای یکی دوبار در جمعی که ایشان هستند در استخر و یا در ورزش مصافحه میکنید و لذت میبرید! در این دیدارها ایشان از کتابهای در دست تالیف خود سخن میگوید و شما از علاقه تان به نوشتن. شما از این دیدارها استفاده میکنید که بدانید باید چه بکنید که در نوشتن و تالیف مثل ایشان شوید، ایشان هم از کارها و مشکلات خودش میگوید. این مصاحبت نه تنها بر روی علایق نویسندگی شما، حتا فراتر، نظر ایشان در مورد سیاست، اقتصاد و .. هم بر نظرات شما اثر میگذارد. اگر این چنین تجربیاتی در زندگی داشته باشید، بسادگی قبول خواهید کرد که صرف وقت شما با آن الگو برای شما بیشتر از مطالعات و تلاشهای انفرادیتان ارزش دارد. مادام که آن شخص شما را تایید میکند، ذهن آرامی دارید و خود را در مسیر هدف احساس میکنید.
آدمها برای زندگی راحت و ارامش ذهنی خود نیاز دارند که مطمئن شوند که در مسیر درستی (با تعریف خودشان) قدم برمیدارند. برای اینکار از دو راه استفاده میکنند، یا خود را با اطرافیان مقایسه میکنند تا بتوانند در قیاس با دیگران، رشد خود را اندازه بگیرند؛ یا بسمت الگوهای شخصیتی میروند و مسیر فعلی خود را با مسیر گذشته و ارزشهای آن الگو تطابق میدهند.
صرف مقایسه با دیگران، در کنار نداشتن الگو، منتج به مسابقه ای بی انتها با مقصد و هدف نامشخص میشود. مسابقه دهندگان میدوند که بدوند، پول درمیاورند که پولدار شوند، درس میخوانند که مقطع بالاتر روند، بلاد خارجه میروند که بلاد خارجه رفته باشند، و قس علی هذا که نهایتا عقب نمانند و در حال ذهنشان آرام شود. البته که بالاخره میفهمند کارشان بیخود بوده و وقتشان و انرژی شان تلف شده؛ ولی خیلی دیر.
من فکر میکنم این اتفاقیست که در ایران و بر سر اکثر قشر جوان میفتد. همه میدوند، همه میجویند، همه میروند، همه عجله دارند، همه احساس عقب ماندن میکنند، همه طلبکار میشوند ... و هیچ کس هم ذهنش آرام نیست؛ چون الگوی شخصیتی خود را نمی یابند.
البته این شرایط ایران و نداشتن الگو (حداقل در حوزه فنی و مهندسی) خود معلول عللی دیگر است و علل را باید نه در چند سال گذشته بلکه باید در چندین ده سال گذشته جست.
۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
منطق زندگی فازی نیست!
بخش زیادی از تفاوت آدمها به خاطر تفاوت آنها در تشخیص مرزها و آستانه هاست. حرفهای کلا درست و توصیه ها را همه میزنیم، میشنویم و میخوانیم. مسئله مهم وقتی است که میخواهی تشخیص دهی الان مرز کجاست و باید از کدام قضیه و قانون استفاده کنی. واقعا نمیشود تصور کرد که منطق زندگی "منطق فازی"ست چون قانون سر مرز عوض میشود.
البته این نظر من است که فکر میکنم منطق زندگی فازی نیست و صفر و یکی است ;)
البته این نظر من است که فکر میکنم منطق زندگی فازی نیست و صفر و یکی است ;)
۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
درس بومی
وقتی کتاب "نشت نشا" امیرخانی را برای بار دوم خواندم، قصد کردم این ترم درس مهندسی نرمافزار را کمی متفاوت ارائه کنم و بهاصلاح بومی کنم درس را. اولین جلسه کلاس را که رفتم، سوالی از بچهها کردم و خواستم که پاسخ ان را از شرکتهای نرمافزاری دوست و اشنایشان بپرسند و در جلسه بعد کلاس بازگو کنند. جلسهی دیروز جلسه دوم کلاس را که رفتم، دو نفر از دانشجویان سوال را پرسیده و پاسخهای خیلی خوبی آورده بودند. برایم خیلی جذاب و آموزنده بود وقتی میدیدم که پاسخ شرکتهای داخلی به سوال من، با مطالب نویسندهی کتاب درس، یعنی آقای پرسمن، متفاوت است و مهمتر اینکه من پاسخ شرکتهای داخلی را خیلی کاملتر و متناسب با شرایط واقعی میدیدم و حتا موارد تازهای داشت!
۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه
آنچه میتوانیم کسب کنیم و آنچه میتوانیم انجام دهیم.
واقعا این درست است که ما این روزها بیشتر به فکر کسب کردن (مثلا مدرک) هستیم تا به فکر انجام دادن کار. حداقل تا زمانی که در حال و هوای دانشگاه هستیم ما فکر میکنیم که مدرک فوق لیسانس و یا دکترا بگیریم، فکر میکنیم که بتوانیم در تافل نمره بالا کسب کنیم، فکر میکنیم چگونه پذیرش مقاله کسب کنیم، و البته فکر نمیکنیم که چگونه یک مهندس حرفه ای، یک معمار زبردست، یک طراح سیستمهای بزرگ وب، یک مدیرپروژه قوی شویم. فکر نمیکنیم چگونه مشکلی از کشور و شهر خود حل کنیم. تا وقتی در دانشگاه هستیم به فکر کسب مدرک و نمره ایم و بعد که تحصیل تمام شد شاکی هستیم که چرا دانشگاه کاربردی نبود و چیزی فرانگرفته ایم. البته که دروس به ارث رسیده از دانشگاه های خارج و عدم تناسب و یا بومی نشدن آنها در کنار اساتید دانشمند و معزز، قصه شیرینی است و اصل ماجرا.
در مورد این اپیدمی باید نوشت.
در مورد این اپیدمی باید نوشت.
اشتراک در:
پستها (Atom)