۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه
من مامانم :)
۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه
سینمای اول
۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه
نماز خوندن رضا
صحنه:
من، رضا، یک سجاده و سه تا مهر! یکی برای من، یکی برای رضا، و یکی هم مال دوتامون! هر دو به زور روی یک سجاده ایستادیم در کنار هم
قبل از نماز یاداوری میکنم که:
رضا وسط نماز حرف نباید بزنیم، حرف بزنیم باطل میشه.
رضا: باطل یعنی چی؟
من: یعنی خدا قبول نمیکنه نمازمون رو
رضا: قبول یعنی چی؟
من:....
و بعد
"چهار رکعت نماز عشا میخوانیم واجب قربه الی الله"
وسط رکعت اول، رضا: بابا یه دیقه وایستا، مگه نگفتی حرف نزنیم، تو که الان داری حرف میزنی!! (منظور با صدای بلند نماز خواند من بود)
من ادامه میدهم و به رکوع میروم- رضا خم میشود، و کف دستانش را زمین میگذارد بعد یک پایش را بلند میکند و حرکتی را که در ژیمناستیک یاد گرفته تکرار میکند و ...
من وارد سجده میشوم، رضا همانطور که یک پایی ایستاده و دستها کاملا باز، یک شیرجه به سمت سجاده میزند و محکم میخورد به من
هر دو با هم
"سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله"
بعد من بلند میشوم برای رکعت دوم- رضا با صدایی عجیب، بلند میشود. من مشغول خواندن رکعت دوم، رضا شروع میکند به کاراته بازی و صداهای عجیب!
من قنوت میگیرم، رضا حواسش نیست. با دست به شانه اش میزنم. نگاهم میکند و صورتش را کاملا با دستها میپوشاند- هر دو صلوات میفرستیم.
بعد من رکوع و رضا دوباره دستها را مثل هواپیما باز میکند و ...
رضا: بابا یه دیقه وایستا کارت دارم
کمی خندهام میگیرد. رضا با شیطنت میگوید: بابایی باطل شد. خودت گفتی نباید بخندیم. مال هر دومون باطل شد مگه نه؟....