۱۳۸۸ آبان ۶, چهارشنبه

من مامانم :)

اصلا بعضی وقتا همینکه آدم فکر میکنه مامانه کلی آرامش خیال پیدا میکنه و احساس شکر به خاطر مامان بودن و واقعا ایمان دارم که هندونه نیست زیر بغل خودم میدم که یه نعمتم.

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

گلایدر



رضا و علاقه به پرواز- جمعه یک آبان هشتاد و هشت

۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه

رضا در 29 مهر 88


29 مهر 88، صبح زود، حیاط مجتمع، رضا با کیف و لوازم به سمت مهد کودک


۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

سینمای اول

سینمای اول آقا رضا با فیلم بی پولی شروع شد! بعد از بارها برنامه ریزی برای سینما بردن رضا و فرهنگی کردن فرزند خانواده بالاخره موفق شدیم این بار بدون برنامه ریزی یو هویی بریم سینما اونم شونصد نفری. آقا رضا هم نهایت همکاری رو به خرج داده و آدمیزادی از اول تا آخر فیلم و تماشا کرد. البته فیلمش مزخرف (مامانی: ببخشید! بقیه: خواهش میکنیم.) یود ولی چون قصد قربت به سینما و فرهنگ بود دیگه تا آخر نشستیم. البته با رضا قبلا دو سه تا تئاتر عروسکی رفته بودیم که یکیشون به اپرای اتریشی بود که با چه داستانهایی که میبافتیم سر جاش نگهش داشتیم. یکیش هم نمایش عروسکی علی بابا و چهل دزد بغداد کار دایی جواد (ذوالفقاری) بود که بعد از سه بار بلیط خریدن اما دیر رسیدن موفق شدیم ببینیمش.

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

نماز خوندن رضا

صحنه:

من، رضا، یک سجاده و سه تا مهر! یکی برای من، یکی برای رضا، و یکی هم مال دوتامون! هر دو به زور روی یک سجاده ایستادیم در کنار هم

قبل از نماز یاداوری میکنم که:

رضا وسط نماز حرف نباید بزنیم، حرف بزنیم باطل میشه.

رضا: باطل یعنی چی؟

من: یعنی خدا قبول نمیکنه نمازمون رو

رضا: قبول یعنی چی؟

من:....

و بعد

"چهار رکعت نماز عشا میخوانیم واجب قربه الی الله"

وسط رکعت اول، رضا: بابا یه دیقه وایستا، مگه نگفتی حرف نزنیم، تو که الان داری حرف میزنی!! (منظور با صدای بلند نماز خواند من بود)

من ادامه میدهم و به رکوع میروم- رضا خم میشود، و کف دستانش را زمین میگذارد بعد یک پایش را بلند میکند و حرکتی را که در ژیمناستیک یاد گرفته تکرار میکند و ...

من وارد سجده میشوم، رضا همانطور که یک پایی ایستاده و دستها کاملا باز، یک شیرجه به سمت سجاده میزند و محکم میخورد به من

هر دو با هم

"سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله"

بعد من بلند میشوم برای رکعت دوم- رضا با صدایی عجیب، بلند میشود. من مشغول خواندن رکعت دوم، رضا شروع میکند به کاراته بازی و صداهای عجیب!

من قنوت میگیرم، رضا حواسش نیست. با دست به شانه اش میزنم. نگاهم میکند و صورتش را کاملا با دستها میپوشاند- هر دو صلوات میفرستیم.

بعد من رکوع و رضا دوباره دستها را مثل هواپیما باز میکند و ...

رضا: بابا یه دیقه وایستا کارت دارم

کمی خنده‌ام میگیرد. رضا با شیطنت میگوید: بابایی باطل شد. خودت گفتی نباید بخندیم. مال هر دومون باطل شد مگه نه؟....