۱۳۸۶ شهریور ۲۴, شنبه

عکس جدید از رضا کوچولو. جمله سازی، شمردن از 1 تا 10، خوندن شعر و البته حرکات موزون!!، از هنرهای هفت گانه رضا در این سن هست

۱۸ نظر:

ناشناس گفت...

آقا رضا در این شب ظلمانی، در این همه کار که بر سرم ریخته، این گردن خورد رو از وسط جنگل های تاریک کلمبیا بر افراشتم، دیدم این قدرتهای جهانی مثل دکتر عمو مهدی بعد از مذاکراتی که در چین جهت هم سویی و تطبیق پذیری منافع مشترک در منطقه انجام دادند ، به تازگی برگشتند و عکسهایی هوایی مـبهمی در برخی سایت های کاملا وابسته به مامان شما گذاشتند که به نظر می یاد قصد دارند کیان ِ رضا-یی رو ناجور به توپ ببندند، یا دور از جان قصد دارند هر چی توپ هست در زمین ما بندازند و بقول محمود گیج و منفعل بشیم ما... زود نه، اما روزی از این همه مشغولی درهم رها بشم میام محضر حضرت عالی از این تحرکات گزارش استرتژیک مشروحی میدم

دعا میکنم برات
لطفا برام دعا کن آقا رضا

ناشناس گفت...

Hey Topol Cheghadr Yeho Delam Barat Tang Shod Dooste Samimi:)

ناشناس گفت...

Ehhh! Bidari? Na jish Nadashtam reza jaan doa mikardam... khanevadamo khodamo doostamo hameh ro hameh ro to va baba mamanet ham yadam boodid, zire aseman boodam chon midoonam bivastesam ba khoda mibinamesh ba ghalbam hess mikonam mibinam bozrge va bi entehast.
man shabo kheili doost daram agha reza
nemidooni
kheili
kheili

ناشناس گفت...

آقا رضا کار عظیمی رو به لطف خداوند عالی و اعلا به پایان رسوندم. حس می کنم وزنم حسابی کم شده یا جاذبست که سخاوتمندانه به من تخفیف می ده! از دیروز آزاد و بیکارم و بخصوص پنج شنبه و جمعه رهـای رهــام. همین آخر هفته، نیمه های رازآلود شب، وقتی رهگذرا در ظلمت مثل اشباه سرگردان محو می شند، وقتی این خاک خسته و تـفـیده، به طنازی بوی باران می ده، و مـن و تو صبورانه و هنوز صبورانه کمی جیش داریم، از دامن شب پایین میام و اگر چه با این وصف اصلا رومانتیک نیست، اما گزارش استرتژیک رضایی و راهبرد جامع 2025 خودمون و اخبارم از تهران رو طبق قولم برات می نویسم


Take Care!

ناشناس گفت...

شب قلمرو ماست رضا! من از فردا زندگی پسری چند داستان تخیلی برات خواهم نوشت. دستمایه همه اونها رنجه.این داستان ها واقعی نیستند. این پست واقعی نیست

طوفان

ناشناس گفت...

آقا رضا شاید زیاد بیکار نمونم پس بذار تا مدتی که کاملا بیکار هستم بیشتر با هم "بی بهانه" بگیم... خوب! شما فیلم تــِــیت مرد کوچک* رو دیدی؟ الان تی پی اس اِموشن نشون می داد و من هم دوباره دیدمش. مادر من آدم حسابیه رضا. عشق پیانو رو او از بچگی در جانم ریخت. من نوجوان بودم شوپن گوش میکردم و هنوز گوش میدم و از هر سمفونی کاملی، تکنوازی پیانو رو بیشتر دوست دارم. تنها با پیانو میشه نت های هر سمفونی رو زد چون پیانو کاملترین ساز ساخت بشره باهش میشه هر حسی که با موسیقی بشه گفت و با مجموع هر چند ساز، تنها با پیانو نواخت. جالب نیست؟ در این فیلم فِرِد برای دکتر جـین چنان پیانوی آکنده از زیبایی، رنج و تنهایی می زنه که جان هر مخاطبی سرشار از تحسین و بی درنگ آشنا و هم-دردش میشه و این همه بی آنکه تایم لاین روایی فیلم جلو بره یا فیلمنامه بلند بلند صحبت کنه تا مخاطب به اصطلاح شیر فهم بشه که بابا به ابوالفضل پسرک سخت رنج می کشه، یا از زبان هفت نفر 40 دقیقه مستقیم با بیننده صحبت کنه، بی هیچ یک از اینها، اون قطعه پر "تلاطم" پیانو که از رنجی انسانی می درخشه بی هیچ واسطه پنجره ای به ژرفای درون پسرک باز میکنه و او رو از درون و از همین حالا به وضوح می بینی! رضا کوچولو من قبلا نمی دونستم جودی فاستر کارگردان فیلم هم هست. براستی این فیلم به اندازه خود او ژرف،انسانی و درست مثل فاستر -عمیقا- زیباست




*http://en.wikipedia.org/wiki/Little_Man_Tate

ناشناس گفت...

Agha Reza,
An extremely insightful comment, delicately wise and wonderfully mature I found the following comment about "Little Man Tate" on a movie website. Highlights are mine pal, Read it please:

Little Man Tate is a very good movie. Jodie Foster's debut as a filmmaker shows a little boy genius, who we've all seen before. The difference is the little boy is human, and not just a brain. He worries about people dying, envies the popular athletic boy, all the while plays music in competition form and forms math problems on his head. The "conflict" between Jodie Foster, the mother, and Dianne Wiest, the child genius grown up, is somewhat annoying, but it makes sense, as they are both "extremes of parenting". The child in this movie plays it superbly, as does Foster and Wiest. Some points of this movie I was about to worry that the emotional music was coming and we'd see some sappy speech. Thankfully that never happened. What this movie is, is an emotional movie that "doesn't have a bad guy or good guy to root or cheer for". Everyone here's prerogatives make sense, and it's up to you who you support, and what you think about Fred Tate, the little genius.

Good Night Rezee :)

ناشناس گفت...

بله! آقا رضا هم دفاع کرد و دوست دیگرم که 4 حرف اول اسمش شبیه بابای شماست و بقیش اســپــِـیس، و البته کمی مادی، او هم برای اولین بار خواستگاری رفته اول ناراحت بود چرا اونجا 4 دست مبل داشتند که بهش با همون دید مادی آرامش دادم همش 5و6 میلیون میشه و حالا که این غلط رو کرده از چند تکه چوب بی ارزش شکست نخوره بعد برای جلسه دوم تماس گرفته و از مادر عروس خانوم نگون بخت خواسته با دختر خانوم پارک برند صحبت کنند(چون لابد کافی شاپ یا هتل لوکسی حدس بزن رضا جان...) که ایشون به مهدی گفته خونه هم میشه!!! تا دکتر رفته خونشون همه از دری بیرون رفتند بیرون، تا دختر خانوم و مهدی تنها بموندد و ایشون به مهدی گفتند تو حیاط صحبت کنند، که باغی به اندازه یک پارک کوچک بوده و حالا مهدی از فرط ناراحتی که علتش معلوم نیست داشت زمین رو گاز می گرفت :)اینها که گفتم شوخیه بسیار مهدی رو دوست دارم! اما به مهدی در جمع گفتم من تنها کسی که براش مناسب میدونم تا یک عمر با مهدی زندگی کنه و تاوان جنایاتش رو هر روز از نو پس بده، مادر فولاد زره دیوه که فردا قصش رو برات میگم رضا

ناشناس گفت...

امشب داستان نداریم رضا کوچولو ، مــامــان فـولاد زره دیـــو ایـــنـا (به قول مامان شما:) دیشب به دلیل نا مشخص اما قابل حدسی در سلولش در ارتقای امنیت اجتماعی خوکشی کرده عمو جان! رضا من هم یک ساعتیست از زیر آسمون اومدم، میگم شما اون سیاره بسیار روشن رو در شرق تهران رو در این فصل دیدید؟ ببین حتما من اسمش رو نمیدونم! خوب... جونم برات بگه کانال مالی- اقتصادی بلومبرگ که وابسته به مجموعه سرمایه گذاری مایکل بلومبرگ، شهردار جمهوریخواه، بسیار ثروتمند، اما مجرد نیویورک هست، و روی هات برد به 5،6 زبان هم زمان با کانال های مجزا پخش میشه و من به شبکش و سی ان بی سی مالی هم بسیار مدیونم و چرایی این هم داستان فردا شبمون، بذار باز برات بی بهانه بگم که چند وقته بدون توضیح روشنی نقل قول معروف اما کاملا بی ارتباطی از دید اقتصادی، از جان لنون، خواننده بیتل ها، مکرر روی صفحه میاره که چنین میگه: "زندگی اتفاقی است که برایتان می افتد وقتی در حال برنامه ریزی چیزهای دیگر برایش هستید!" رضا شاید شما با اون دید ژرف رضایی خاص ماها بخواید بفرمایید میتونه تلویحا اشاره به غیر قابل پیش بینی بودن همیشگی بازارهای مالی جهانی باشه که بیشتر شبیه یک سیستم آشوب ناکِ لا مذهب کایوتیک هستن تا یک سیستم پیش بینی پذیر وقابل تدوین اما جان لنون که تصادفا خودش، همونطور که گفت، توسط یکی از طرفداران سرسخت ِ بیمار و روانیش کاملا غیر منتظره در نیویورک در 1979 یا 80 کشته شد، بیچاره خودش بارزترین و دردناکترین مصداق درستی این حرفه. دوباره جملش رو بخون آقا رضا، من به شیرینی و به تلخی تحقق این جمله ناب رو در خیلی زندگی ها دیدم
.خیلی زندگیا رضاجان

ناشناس گفت...

آقا رضا میگم چرا بابا مامان شما "موقت" مهاجرت نمی کنند؟ تا به حال جدی بهش فکر کردند؟ کشوری هست که با تخصصی که دارند نخاشون و یا جایی هست که هر چقدر اینجا به فرض براشون خوب باشه اونجا هنوز برای مدتی تا این وضع هست بهتر نباشه؟ عجیب نیست؟ میشه یواشکی آفلاین بزاری اگر خبر محرمانه ای اونجا بوده یا هست؟... خوب، رضا جان این سی ان بی سی و بلومبرگ اونقدر به بعضی ها مالیه و بورس آموختند که آخر در امارات پای یکی از دوستای ضعیفت رو از کار بسیار آبرومند و مولد اما به حقیقت پر زحمت به سرمایه گذاری کم زحمت اما... کشوندند. کاهش دلار که درهم و پولای دیگر کشورهای خلیج جز کویت با او نوسان میکنه هم مزید علت برای کاهش سود و سرانجام بازبینی خیلی ها شد. حالا برگردیم، من کسی که این دو کانال فوق العاده معتبر رو 2 سال مرتب و با دسیپلین دنبال کنه و البته خود از قبل کمترین دانش ریاضی در حد دیپلمخوب ایران رو داشته باشه، به هیچ وجه کمتر از یکضرب دکترای اقتصاد دانشگاه های ایران، که با چند تا از اونهاو آگاهیشون خوب آشنام، نمی دونم. در 17000 کانال ماهواره که در ایران قابل دریافتند و 2000 تایی که همه میتونند دریافت کنند با اجازه شما و پدر مادرم این دو رو سالهاست در 20 منتخبم گنجوندم

ناشناس گفت...

سه اصلاح دارم رضا جان: یک خلیج فـــــــــــارس و دوم چون عدد بیست آخر رفت منظورم با بیست کانال منتخبم بود و سومین اصلاحم در باره دینار کویت که حتی دینار هم چون سبد ارزی که ارزش دینار کویت با مجموع اونها سنجیده میشه و نه تنها دلار اما هنوز به دلیل این که در ترکیب اون سبد ترکیبی باز دلار رکن اصلیست، این حرف درست نیست که دینار کویت از سقوط آزاد بی پایان دلار که ماه هاست آغاز شده و تنها صادرات آمریکا به جهان رو رونق داده، دینار یا بیزنس های کویتی از آسیب بی بهرند

ناشناس گفت...

هی این در اون در میزنم رضا بلکه بشه بهت بگم دیشب یه جایی یه نفر خواستگاری بوده
هسسسسسسس! همه چیو میگم برات تو آفلاین
اوکی؟

ناشناس گفت...

رضا جان پاشو! تا الان تو هال راه میرم. خستم. امشب به تو دوست بی گناهمم نیاز دارم

میشه پاشی آقا کوچولو؟
آفلاینامو خوندی رضا؟

ناشناس گفت...

همین لحظه آسمون رگباری زد رضا

ناشناس گفت...

رضا این قصه رنج و همزمان ناخواسته کریتیک خون آلودی بر کاپیتالیسم بی لجامه . چهار سال پیش وقتی شما هنوز ایمیل نداشتی اینرو تصادفا در وبلاگ یک دانشجوی ایرانی مقیم دوبی دیدم و برای دوستانم فرستادم. بین من و دوبی هم به دلایل کاملا متفاوتی از اونچه می خونی، اما هنوز با دستمایه رنجی عــمــیق از فساد سرمایه داری افسار گسیخته و کثیف، فاصله افتاد. برات خواه نوشت چرا دوست داشتم دوستانم رو که حتما قصد رفتن از ایران داشتند، به رفتن به امارات دیگر و به خصوص قطرمتقاعد کنم. این نوشته رو از وبلاگ یک وجب خاک اینترنت سالها پیش برداشتم. پـسرک گویا نفس نفس میزنه تا وقتی کورنومتری خیالی می ایسته یک جمله بیشتر گفته باشه، له له میزنه تا بلکه وقتی به آخر رسید، یک گلوله بیشتر مسلــح و شلیک کرده باشه و او در آخر بسیار خوب از پـــــس بـر اومده. قضاوت با شماست

"در دوبي بايد روحي بزرگ داشت"

در دوبی می توان برای فرار از گرمای بیرون و کمی استراحت به یک رستوران زنجیره ای پناه آورد و تو در ته جیبت را نگاه می کنی و می بینی می شود ارزانترین ساندویچ آن را سفارش داد که حتی قیمت آن یک سوم یک همبرگر در ایران هم نیست! می روی و سفارش می دهی و فروشنده سمج آن مدام از تو می خواهد که سالاد فصل جدید را که سه برابر ساندویچ قیمت دارد بخری و یا بستنی بخوری و یا گیر بدهد که چرا سیب زمینی و نوشابه نمی خواهی و تو فقط با دست حالی کنی که ساندویچم را بده چون من حتی نای حرف ندارم. تا اینجا سرش شلوغ بوده است اما سر را که بلند می کند و خوب دقت می کند می فهمد که تقلای بیهوده کرده است.

در دوبی می توان فروشگاه های سر به فلک کشیده دید و تو اگر وقتی داشته باشی تنها بروی و از پشت شیشه فقط نگاهی بکنی. هم وطن های بسیاری را می بینی که خوشحال و شاد با خانواده یا با دوستان آمده اند و انگار به بهشت دیگر وارد شده اند و تو باز صدای نفست بلند می شود و یادت می افتد که برای خرید مایجتاجی به اینجا آمده ای و باید زود بازگردی. یادت می آید به تمام فیلمهایی که از تلویزیون وطن برای غربت ساخته اند و تو می دانی که چوب دو سر گهی. وطن پایمال است. وطن سرکوب کننده و خشن و بی محتواست. وطن هیچ چیزی را برای تو نخواست و حتی اجازه نداد که بمانی و بسازیش. حال اینجا باید بدوی بلکه بتوانی روی پای خویش بایستی در این مملکت چند ملیتی که همگان در دستگاه برده داریش می دوند و سرزنده از خواب طولانی آخر هفته!

در دوبی باید روح بزرگ داشت. باید خیلی چیزها رو دید و ساکت بود و اصلا فکر نکرد. گاهی با خود فکر می کنم من تنها هستم اما آنهایی که همسری دارند و فرزندی و راهی غربت شده اند، آنها چه می کشند. بی کسی دردی ست که سینه ات را تا اعماقش می سوزاند و تو خود می دانی که چیزی را که سالها در گوشت خوانده اند که بنی آدم اعضای یکدیگرند اینجا مصداق ندارد. اینجا هر کس به دنبال خویش است. کسی معنای مرام و رفاقت نمی داند و این یک اصل است. اینجا مدام در گوش تو می کنند که خویی درنده داشته باش و به فکر خویش باش. تکه کلام یک چیزست این مشکل توست و تو می بایست خودت حلش بکنی. هرچند مملکت گل و بلبل هم به این سو پیش می رود اما هنوز آدمهای بسیاری را می شناسم که خویی مهربان و جوانمرد دارند و دست روزگاه همه وجود شان را پول و خودگرایی نکرده است. فداکاری و مهربانی، کمک و همیاری را از صمیم قلب انجام می دهند و همیشه پشتیبان هستند بی هیچ چشمداشتی. برای وجود همین هاست که می جنگم و طاقت می آورم

ناشناس گفت...

رضا این قصه رنج و ناخواسته کریتیک خون آلودی بر کاپیتالیسم بی لجامه . چهار سال پیش وقتی شما هنوز ایمیل نداشتی اینرو تصادفا در وبلاگ یک دانشجوی ایرانی مقیم دوبی دیدم و برای دوستانم فرستادم. بین من و دوبی هم به دلایل کاملا متفاوتی از اونچه می خونی، اما هنوز با دستمایه رنجی عــمــیق از فساد سرمایه داری افسار گسیخته و کثیف، فاصله افتاد. برات خواه نوشت چرا دوست داشتم دوستانم رو که حتما قصد رفتن از ایران داشتند، به رفتن به امارات دیگر و به خصوص قطرمتقاعد کنم. این نوشته رو از وبلاگ یک وجب خاک اینترنت سالها پیش برداشتم. پـسرک گویا نفس نفس میزنه تا وقتی کورنومتری خیالی می ایسته یک جمله بیشتر گفته باشه، له له میزنه تا بلکه وقتی به آخر رسید، یک گلوله بیشتر مسلــح و شلیک کرده باشه و او در آخر بسیار خوب از پـــــس بـر اومده. قضاوت با شماست

"در دوبي بايد روحي بزرگ داشت"

در دوبی که راه می روی اگر در جیبت پول نباشد و خسته و تنها و درمانده هم باشی آنگاه حتما باید روحی بزرگ داشته باشی تا بتوانی تمامی مشکلات را تحمل کنی. در دوبی می توان از کنار پنجره رستورانهای شیک و شلوغ گذشت و نظاره گر غذاهای لذیذ بود و خود در این ور شیشه در گرما و دوان دوان و شکم گرسنه به دنبال مقصد و نهایت خویش بود. در دوبی می توان نگاه جوانهایی به سن و سال خود را دید که از فرط بی کاری روزها و شبها در خیابانهایش در پشت جدیدترین و گرانترین ماشنیها نشسته اند و تو در آن ور چهار راه در گرمای آفتاب و عرق ریزان منتظر سبز شدن چراغ هستی تا شاید بتوانی از این خیابان شلوغ گذر کنی. آن وقت که راه می روی اگر قدرت فکری هم برایت باقی مانده باشد شاید نگاهی به درون ماشینها بیندازی و نگاه ها را دنبال کنی که چطور به تو نگاه می کنند با آن ظاهر خسته و عرق کرده و عجول. شاید از خود می پرسند این از کدام سیاره آمده است

در دوبی می توان نگاه های خسته کارگرانی را دید که بر روی سنگ فرش داغ نشسته اند و منتظر اتوبوسهایی هستند که جلوی تمامی پنجره هاشان میله هایی به قطر میله های زندانهاست. انقدر اینان خسته اند که رمقی حتی برای چرخش نگاه خود ندارند و تو درکشان می کنی و میخواهی خود بروی بر روی سنگفرش بشینی و مانند اینها چرت بزنی یا شاید هم مثل آنها به آدمهایی نگاه کنی که با لباس های آنچنانی از جلوی تو رد می شوند و یا تاکسی می گیرند. اما نه آنقدر ذهن و جسمت خسته است که دیگر رمقی نداری. همان بهتر که سر در گریبان داشته باشی و به خواب روی

در دوبی می توان زوجهای بسیاری را دید که دست در دست هم می روند و از شادی فریاد می زنند و تو می دوی و می دوی. سریع رد می شوی تا مبادا اینان تو را یاد دلت بیندازند. مبادا به خود بیندیشی که تو نیز انسانی با تمام احساسات آنها و شاید به مراتب بیشتر از آنها. فرقش در این است که آنها مثل من و هزاران امثال من چوب دو سر گه نیستند. از نسل سوخته نیستند. اینان عشق را در لبهای خود و در گرمای دست می چویند و من باید عشق را در گوشه اعماق دلم خاک کنم چرا که باید بدوم و بدوم و بدوم. اگر هم یاد نامه های عاشقانه و چشمان یار و قلقلک های احساسی غروب باشی وجودت پر از بغض می شود و همین جوری که راه می روی از پشت عینک اشک با عرق مخلوط می شود و کسی نمی فهمد چه خبر است و تو بقیه سنگفرشها را از پشت یک صفحه تار دنبال می کنی تا مقصدت

در دوبی می توان برای فرار از گرمای بیرون و کمی استراحت به یک رستوران زنجیره ای پناه آورد و تو در ته جیبت را نگاه می کنی و می بینی می شود ارزانترین ساندویچ آن را سفارش داد که حتی قیمت آن یک سوم یک همبرگر در ایران هم نیست! می روی و سفارش می دهی و فروشنده سمج آن مدام از تو می خواهد که سالاد فصل جدید را که سه برابر ساندویچ قیمت دارد بخری و یا بستنی بخوری و یا گیر بدهد که چرا سیب زمینی و نوشابه نمی خواهی و تو فقط با دست حالی کنی که ساندویچم را بده چون من حتی نای حرف ندارم. تا اینجا سرش شلوغ بوده است اما سر را که بلند می کند و خوب دقت می کند می فهمد که تقلای بیهوده کرده است

در دوبی می توان فروشگاه های سر به فلک کشیده دید و تو اگر وقتی داشته باشی تنها بروی و از پشت شیشه فقط نگاهی بکنی. هم وطن های بسیاری را می بینی که خوشحال و شاد با خانواده یا با دوستان آمده اند و انگار به بهشت دیگر وارد شده اند و تو باز صدای نفست بلند می شود و یادت می افتد که برای خرید مایجتاجی به اینجا آمده ای و باید زود بازگردی. یادت می آید به تمام فیلمهایی که از تلویزیون وطن برای غربت ساخته اند و تو می دانی که چوب دو سر گهی. وطن پایمال است. وطن سرکوب کننده و خشن و بی محتواست. وطن هیچ چیزی را برای تو نخواست و حتی اجازه نداد که بمانی و بسازیش. حال اینجا باید بدوی بلکه بتوانی روی پای خویش بایستی در این مملکت چند ملیتی که همگان در دستگاه برده داریش می دوند و سرزنده از خواب طولانی آخر هفته

در دوبی باید روح بزرگ داشت. باید خیلی چیزها رو دید و ساکت بود و اصلا فکر نکرد. گاهی با خود فکر می کنم من تنها هستم اما آنهایی که همسری دارند و فرزندی و راهی غربت شده اند، آنها چه می کشند. بی کسی دردی ست که سینه ات را تا اعماقش می سوزاند و تو خود می دانی که چیزی را که سالها در گوشت خوانده اند که بنی آدم اعضای یکدیگرند اینجا مصداق ندارد. اینجا هر کس به دنبال خویش است. کسی معنای مرام و رفاقت نمی داند و این یک اصل است. اینجا مدام در گوش تو می کنند که خویی درنده داشته باش و به فکر خویش باش. تکه کلام یک چیزست این مشکل توست و تو می بایست خودت حلش بکنی. هرچند مملکت گل و بلبل هم به این سو پیش می رود اما هنوز آدمهای بسیاری را می شناسم که خویی مهربان و جوانمرد دارند و دست روزگاه همه وجود شان را پول و خودگرایی نکرده است. فداکاری و مهربانی، کمک و همیاری را از صمیم قلب انجام می دهند و همیشه پشتیبان هستند بی هیچ چشمداشتی. برای وجود همین هاست که می جنگم و طاقت می آورم

ناشناس گفت...

سوختم رضا خان! سهام علی بابا دو روز پیش در چین که عمو مهدی از بس رفت اونجا مذاکره کرد تا آخر آدم شدن، به عموم عرضه شده و در یک روز، منظورم همون دو روز پیش، ارزش سهام تا پایان ساعت معاملاتی سه برابر شده حالا در بورس دوبی وقتی سهام ایر عربیا از امارت شارجه بعد از چند هفته دو برابر شد مای ندید پدید میگفتیم معجزه شده. خداوندا به ما در برابر کاپیتالیسم یا تطبیق پذیری ایـنا عنایت کن یا به حق جلالت سرمایه بسیار بسیار کلان

ناشناس گفت...

رضا از بیکاریم کلافه شدم، به من نمیسازه رضا جان، بیمارم کرده حاج خانوم ما هم که اصلا رضا نیست دائم خونه باشم احساس خفگی میکردم کار جدیدی آغاز کردم اما باید کوتاه هم شده حتما امارات برگردم برات روی رضا مسنجر پیام میذارم لطفا بخون و راهنمایی کن تا بعدها روزی با فراغ خاطر اینجا برگردیم. این ترانه رو هم ما بسیار دوست داریم لطفا سالها، سالها بعد شـــبی، خلوتی، گوش کن رضا کوچولو

!با بابا و مامان در پناه خداوند باشی

http://www.filefreak.com/pfiles/20962/Yekshanbeh%20sattar.sub.ir.mp3