۱۳۸۴ مرداد ۳۰, یکشنبه

سلام
هوای ننوشتن را نمی خوام ولی مُردم از بس رو کاغذ نوشتم و اینجا نذاشتم. کاملا تنبل شدم. یک ماهی هست چیزی ننوشتم ولی هوای نوشتن حس موندگاریه که خیلی وقتا مثل بعد از خوندن مطالب ملت یا احساساتی شدنم، دارم ولی بلاگر و کامپیوتر چیزیه که هوای آدم رو قاطی میکنه. و فقط قلم و کاغذه که هوای نوشتن رو معنی میکنه و امتداد میده.
مامان یه هفته اینجا بود و من بعد از مدتها احساس بچگی خودم رو دوباره پیدا کردم و در واقع این تلاش رو هم میکردم که حس نکنم بزرگ شدم تا بتونم کاملا از حس مادری مامان استفاده کنم بلکه چیزهایی بیاموزم. و خدا میدونه که من هنوز بچه ام نمیدونم چطوری میتونم هم بچه باشم و هم مادر. یه محبت خالص، یه گذشت بی پایان، یه رابطه ی بی غل و غش، بدون رو در بایستی و سیاستمداری، بدون ملاحظه ی هر برداشت احتمالی و کلی ویژگی های دیگه ای که این رابطه خاص و قشنگ داره.
داشتم سعی میکردم که نخوام جنس بچه رو بدونم ولی همه میگن بپرس. نمی دونم منظورشون ارضای حس فضولی آدمه یا چیز دیگه ای. ولی امروز یکی خیلی صادق و راحت بهم گفت برای اینکه فرصت داشته باشین با خودتون کنار بیاین زودتر بدونین بهتره. حالا من باید کشف کنم که لازم دارم با خودم کنار بیام یا نه.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

به شما و آقا مهدی صمیمانه تبریک میگم!
از ته دل از خداوند خواستم بچه سالم، تُپل و همیشه سایه پدر و مادر بر سرش بلند باشه

آمین و آمین

ناشناس گفت...

وااااااااااااااااااااااااااااااي
خيلي مباركه. اينقدر ذوق كردم كه جاي حروف كيبورد يادم رفت.

ناشناس گفت...

مبارکه! فکر می کنم قابلیت مامان شدن رو داری، اونم یه مامان خوب! (مامان بد هم مگه داریم؟(
راستی من همون شیوا هستم. همونی که روزگاری هم کلاسی سارا بود.