سلام
خیلی وقته ننوشتم . بالاخره تلفن ما درست شد، مهمون نداريم، قرارم نيست جايي بريم، تا 3 هفته ديگه امتحان ندارم و تا چند روز ديگه هم سمينار ندارم و مي تونم به وبلاگ نوشتن بپردازم ....
-- پنج شنبه ی پیش تو تاکسی صفورا رو دیدم. یک سال بود تلفنی نمی تونستیم هماهنگ شیم و همدیگر رو ببینیم که بالاخره خدا خجالتمون داد و ما هم خوشبختانه وقت داشتیم یه دو ساعتیم با هم بودیم و ناهار خوردیم و از حال هم باخبر شدیم. خیلی ناراحت شدم که این مدت همدیگر رو ندیدیم از وقتی که رویا رفت. و اون روز خدا اون جوری بهم هدیه داد.
-- جمعه ی پیش جشن تولد "موسسه مادران امروز" بود در سینما کانون. 6 ساله شده.
--این لاستیک زودپزمون یه خورده داغون شده و من از اونجایی که همدانیم دورش نمی اندازم چون نمی دونم از کجا باید نوش رو بخرم. خلاصه ما رو هی به شدت میترسونه و هواش یهو میزنه بیرون. منم دیروز بعد از واقعه 4ام یا 5امش بالاخره لاستیکش دو انداختم دور. (اینو نوشتم چون هر دفعه به طرز وحشتناکی میترسیم.)