۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

نانوشتنی ها

خیلی وقت است که من در وبلاگ مطلب ننوشته ام و این باعث اینرسی در نوشتن و وسواس در چه نوشتن شده است.
همانمقدار که میدانم که از چه چیزها نباید بنویسم، همانمقدار هم نمیدانم از چه چیز بنویسم! میدانم که از نگرانیم در مورد فضای کسب و کار و تولید نباید گفت؛ میدانم که از نگرانیم در مورد حذف یارانه ها نباید گفت؛ در مورد انچه در سال 88 بر من و ما و ماها گذشت نباید گفت؛ هدر رفتن سرمایه، پول، کار دولتی، مخابرات خصوصی، تورم، بیکاری، نامردی، شکایت، ...

نباید گفت. آیا هر لحظه که بزرگ میشویم، این مجموعه نانوشتتنیها بزرگتر میشود؟

آسمان آبیست!

-مهدی

زندگی فقط وایرلس

بعد از دو هفته زندگی وایرد، بالاخره خودم توانستم وایرلس لپتاپم را درست کنم! هورا! بعد از کلی منت کشی از ملت که برایم درستش کنند ;) فکر کنم به عزت نفسم خدمتی کرده باشم:دی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

عزت نفس

بعضی روزها احساس میکنم همه پشت سرم منتظرند و بوق می زنند، انگار من راه را بند آورده ام. ولی من دلم نمی خواهد سرعت بروم دلم میخواهد تو خودم باشم. اصلا بعضی وقتها دلم میخواهد درجا بزنم حوصله ی هیچ رشدی را ندارم.

تازگی ها دراین قضیه عزت نفس بد جوری گیر کرده ام اینکه خودم چطوری هستم چی بودم کی بودم کی هستم. مثل اینکه این عزت نفس حاصل همان تربیت کودکی است و جزو پایه هایی که اگر پدر و مادر اشتباه کنند شاید راه برای خودسازی فرزند و اصلاح مشکلاتش سخت کنند. فعلا مثل خیلی وقتها در خودم دور میزنم و دنبال خودی میگردم که عزت نفس دارد یا ندارد.

استاد کلاس اینطور میگوید که ذهنمان را به شاد کردن و تنوع دادن در محیط عادت دهیم.

الان یه عود روشن دادم دست رضا میزنه به پارچه و هی سوراخ درست میکنه و کیف میکنه.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

در خانه

رضا مريضه. ديشب بد جور تب و لرز و حالت تحوع و خلاصه شمع و گل و پروانه هم جمع بودن. تازه به خودمون هم براي اينکه ويروسش منتقل نشه دارو داده بود دکتر اونم خواب آور و اوه کلي مبارزه که بيدار باشيم و نذاريم تب رضا بالا بره.
هميشه اين شبهاي مريضي رضا، به يه جايي ميرسه که يکيمون ميگيم ديگه نميتونيم خودمون حالشو بهتر کنيم داره خطرناک ميشه و بايد کاري کنيم و پاشو ببريمش بيمارستان و طرف مقابل ميگه نه راهش همينه اوضا داره بهتر ميشه و معمولا خدا رو شکري تا حالا بيمارستان رفتنمون بي فايده و از سر بي تجربگي بوده.

سه جلسه است که توانسته ام برنامه ام را رديف کنم تا در گام تشويق و تنبيه موسسه مادران شرکت کنم. جلسه اول کلي ياد جواني هايم افتادم که گاهي سري به موسسه ميزدم و کلاس و جلسه اي و اينا . و خود موسسه اي ها هم، من را که بعد از 5سال ديده بودند احساس پيري بهشان دست داد که نه بابا همين ديروز بود که من
آنجا بودم نه 5 سال پيش.
ديروز استاد کلاس ميگفت که هدف از تربيت اين است که بچه به عزت نفس برسد به اين معنا که خودش را دوست داشته باشد و بتواند طعم رضايت و شادي را درک کند.
در اثر اين کلاسها به ياد دوران کودکي خودم افتاده ام. من کلا عادت ندارم خاطرات را يادآوري کنم و هيستوري خاطراتم در حد يکي دو سال بيشتر کار نميکند. ولي الان دلم ميخواهد از خودم و بچگيهايم بيشتر بدانم و احساساتم را بيشتر به خاطر آورم تا بتوانم خودن را جاي رضا بگذارم. اين روزها هم رضا پيگير است که از بچگي هاي ماماني اش بداند. ماماني بچگياتو از اون تعريف نکردنياش بگو. يعني آنهاي را که برايش تعريف نکرده ام بگويم کهمبادا مطلب تکراري بشوند.

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

مهمترین روز تعطیلات

سلام بعد از یک تعطیلات طولانی، البته برای من نه اونایی که هفته دوم رفتن سر کار (چشمک)
فکر نمیکردم خوش گذشتن سیزده اینقدرها هم مهم باشد ولی بعد از لذتی که امروز از سیزده به در و درکنار دیگران بودن بردم به نظرم آخرین روز تعطیلات عید میتواند مهمترین روز تعطیلات باشد. اینکه یک نقطه درست و حسابی آدم بتواند ته خط خوشی ها بگذارد، باعث میشود ترس آدم از خط بعدی را که با صبح زود بیدار شدن و رضا را به زور بیدار کردن و به مهد فرستادن شروع میشود، کمتر کند.